اشعار قیصر امین پور

  • متولد: (زادهٔ ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ - درگذشته ۸ آبان ۱۳۸۶)

دستی برآوریم به تغییر پنجره / قیصر امین پور

در انتهای کوچه شب، زیر پنجره
قومی نشسته خیره به تصویر پنجره

این سوی شیشه، شیون باران و خشم باد
در پشت شیشه بغض گلوگیر پنجره

اصرار پشت پنجره ی گفتگو بس است
دستی برآوریم به تغییر پنجره

تا آنکه طرح پنجره ای نو در افکنیم
دیوار ماند و حسرت تصویر پنجره

ما خواب دیده ایم که دیوار شیشه ای است
اینک رسیده ایم به تعبیر پنجره

تا آفتاب را به غنیمت بیاوریم
یک ذره راه مانده به تسخیر پنجره

جز با کلید ناخن ما وا نمی شود
قفل بزرگ بسته به زنجیر پنجره

6115 1 4.47

رویای روشن / قیصر امین پور

فرزندم!
رویای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!

4874 2 4.14

ما همه اکبر لیلازادیم! / قیصر امین پور

باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!

31254 24 4.21

آنکه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد / قیصر امین پور

دست عشق از دامنِ دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
29422 3 4.11

شعر منظومه ظهر روز دهم / قیصر امین پور

روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت می‌بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته‌های خار می‌لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر می‌شد
دم به دم بر ریگ‌های داغ
سایه‌ها کوتاه‌تر می‌شد
سایه‌ها را اندک اندک ریگ‌های تشنه می‌نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می‌جوشید

دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه‌ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسب‌های زخمی و بی‌زین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه می‌چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود

شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمه‌های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمان‌ها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آن‌سوتر ز فردا رفت

دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره‌ای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: «اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم‌ها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازی‌ست!
در دل این کودک اما شوق جانبازی‌ست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دست‌های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»

از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد
چشم‌ها، آیینه‌هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه‌ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشم‌های آسمان را هم
اشک همچون پرده‌ای پوشید
من پس از آن لحظه‌ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می‌گشت
می‌خروشید و رَجَز می‌خواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شب‌سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان‌افروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آن‌گه سوی دشمن راند

هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت
در رجزها چیزی از نام و نشان می‌گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت
او خودش را ذره‌ای می‌دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می‌دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می‌آموخت
چشم‌هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت
سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت
چشم او هر سو که می‌چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌برد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
در زمین کربلا با گام‌های کودکانه
دانهٔ مردانگی می‌کاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می‌زد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می‌زد
آسمان بر طبل می‌کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند
می‌خروشید و رجز می‌خواند
دستهٔ شمشیر را در دست می‌چرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت می‌چرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان می‌رفت
و چکاچاکِ  بلند تیغ‌ها در دشت می‌پیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت
من نمی‌دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد

پردهٔ هفت‌آسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه‌ها پیچید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
قصهٔ آن کودک پیروز
سال‌ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می‌آید
داستانش تا ابد در یاد می‌ماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
خون او امروز در رگ‌های گل جاری‌ست
خون او در نبض بیداری‌ست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین‌کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله‌های سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست



در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند، اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست. گفته‌اند که گویا نام او«عَمرو» و پسر «مسلم بن عوسجه» یا «حرث بن جناده» بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفت‌تر می‌نماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوست‌تر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی می‌کنند، او به جای این‌که به نام و نشان و قوم و قبیله‌اش بنازد، با افتخار فریاد می‌زند:
«اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین علیه‌السلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذره‌ای می‌داند که می‌خواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخ‌نگاری یا داستان‌سرایی، بیش از آن‌که نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از «گاف» و «لام»که در نام گل هست، نمی‌توان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همان‌گونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمی‌گنجد او هم از محدودهٔ یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینه‌ای‌ست برای بی‌نهایت تصویر!
3691 4 3.96

این جزر و مد چیست که تا ماه می رود؟ / قیصر امین پور

این جزر و مدِ چیست که تا ماه می رود؟
دریای درد کیست که در چاه می رود؟

این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده، به اکراه می رود

آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود

امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود؟

در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود

دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می رود.

10210 1 3.57

ریشه های ما به آب، شاخه های ما به آفتاب می رسد ما دوباره سبز می شویم! / قیصر امین پور

ای درخت آشنا
شاخه های خویش را    
ناگهان کجا    
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دست های خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد         
تا ابد میان ما           
برقرار باد:
چشم های من به جای دست های تو!
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من        
آبرو بده!
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!
36565 10 3.81

در کوچه آفتاب پیدا کردم / قیصر امین پور

در خواب شبی شهاب پیدا کردم
در رقص سراب آب پیدا کردم

این دفتر پر ترانه را هم روزی
در کوچه ی آفتاب پیدا کردم


دفتر شعر «در کوچه آفتاب»
5335 3 3.9

پیش از اینها فکر می کردم خدا / قیصر امین پور

شعر پیش از اینها فکر می کردم خدا در کتاب به قول پرستو مجموعه شعر نوجوان مرحوم دکتر قیصر امین پور در سال 1375 منتشر شده است

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس، خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیر و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود  می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود  پرسیدم: پدر! اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر!

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت
با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...
72707 91 3.62

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم / قیصر امین پور

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

114292 35 3.95

شعر خداحافظی قیصر امین پور / قیصر امین پور

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم ...
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست

31706 8 4.26

شعردر مورد دریا - قیصر امین پور / قیصر امین پور

دامن دریای بی ساحل
بیکران  و موج در موج است
موج، همچون بال مرغابی
گاه پایین، گاه در اوج است

دم به دم در پهنه ی دریا
موج، شکلی تازه می گیرد
یک نفر با خط کشی کوچک
موج را اندازه می گیرد

از پی هر موج، سرگردان
روز و شب بیهوده می تازد
تا بریزد موج دریا را
در قفس هایی که می سازد

در قفس، دریا نمی گنجد
زانکه کار موج پرواز است
ما همان دریای آزادیم
دشمن ما آن قفس ساز است
46547 9 3.69

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما / قیصر امین پور

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

بفرمایید تا این بی چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه ی پیوندهای ما

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می بالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما

شب و روز از تو می گوییم و می گویند، کاری کن
که «می بینم» بگیرد جای «می گویند»های ما

نمی دانم کجایی یا که ای، آنقدر می دانم
که می آیی که بگشایی گره از بندهای ما

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده ی آینده های ما
20911 6 4.36

کوچه های خراسان تو را می شناسند / قیصر امین پور

چشمه های خروشان ترا می شناسند
موجهای پریشان ترا می شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ های بیابان ترا می شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران ترا می شناسند

هم تو گلهای این باغ را می شناسی
هم تمام شهیدان ترا می شناسند

از نشابور با موجی از لا گذشتی
ای که امواج طوفان ترا می شناسند

بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن ترا می شناسند

گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان ترا می شناسند

اینک ای خوب فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان ترا می شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه های خراسان تو را می شناسند
18268 3 3.92

ناگهان چقدر زود، دیر می شود! / قیصر امین پور

حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
173009 31 4.09

روز مبادا / قیصر امین پور

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!
28638 2 3.74

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست / قیصر امین پور

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
36805 19 4.33

شعری برای جنگ / قیصر امین پور

می خواستم 
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم زبان دلم نیست 
گفتم : 
باید زمین گذاشت قلمها را 
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ 
از لوله ی تفنگ بخوانم 
- با واژه ی فشنگ -

می خواستم 
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم - دزفول - 
دیدم که لفظ ناخوش موشک را 
باید به کار برد
اما 
موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم 
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم 
شعر فصیح فریاد
- هر چند ناتمام -
گفتم :
در شهر ما 
دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست 
اینجا 
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد 
تنها میان ساکت شبها 
بر خواب ناتمام جسدها
خفاش های وحشی دشمن 
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را 
با پرده های کور بپوشانیم 
اینجا
دیوار هم 
دیگر پناه پشت کسی نیست 
کاین گور دیگری است که استاده است 
در انتظار شب 
دیگر ستارگان را 
حتی 
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها 
شبگردهای دشمن ما باشند 
اینجا 
حتی 
از انفجار ماه تعجب نمی کنند 
اینجا 
تنها ستارگان
از برجهای فاصله می بینند 
که شب 
چه قدر موقع منفوری است 
اما اگر ستاره زبان می داشت 
چه شعرها که از بد شب می گفت 
گویاتر از زبان من گنگ 
آری 
شب موقع بدی است 
هر شب تمام ما 
با چشم های زل زده می بینیم 
عفریت مرگ را 
کابوس آشنای شب کودکان شهر 
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا 
هر شام خامشانه به خود گفته ایم : 
شاید 
این شام ، شام آخر ما باشد 
اینجا 
هر شام خامشانه به خود گفته ایم : 
امشب 
در خانه های خاکی خواب آلود 
جیغ کدام مادر بیدار است 
که در گلو نیامده می خشکد ؟
اینجا 
گاهی سر بریده ی مردی را 
تنها 
باید ز بام دور بیاریم 
تا در میان گور بخوابانایم 
یا سنگ و خاک و آهن خونین را 
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم 
در زیر خاک ِ گل شده می بینیم :
زن روی چرخ کوچک خیاطی 
خاموش مانده است 
اینجا سپور هر صبح 
خاکستر عزیز کسی را 
همراه می برد 
اینجا برای ماندن 
حتی هوا کم است 
اینجا خبر همیشه فراوان است 
اخبار بارهای گل و سنگ 
بر قلبهای کوچک 
در گورهای تنگ
اما 
من از درون سینه خبر دارم 
از خانه های خونین 
از قصه ی عروسک خون آلود 
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
- رویای کودکانه ی شیرین - 
از آن شب سیاه 
آن شب که در غبار 
مردی به روی جوی خیابان 
خم بود 
با چشم های سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت 
باور کنید 
من با دو چشم مات خودم دیدم 
که کودکی ز ترس خطر  تند می دوید 
اما سری نداشت 
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه 
سوی مزار کودک خود می برد 
چیزی درون سینه ی او کم بود ....
اما 
این شانه های گرد گرفته 
چه ساده و صبور 
وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان 
هر چند 
بشکسته زانوان و کمرهاشان 
استاده اند فاتح و نستوه 
- بی هیچ خان و مان - 
در گوششان کلام امام است 
- فتوای استقامت و ایثار - 
بر دوششان درفش قیام است 
باری
این حرفهای داغ دلم را 
دیوار هم توان شنیدن نداشته است 
آیا تو را توان شنیدن هست ؟ 
دیوار !
دیوار سرد سنگی سیار !
آیا رواست مرده بمانی 
در بند آنکه زنده بمانی ؟ 
نه !
باید گلوی مادر خود را 
از بانگ رود رود بسوزانیم 
تا بانگ رود رود نخشکیده است 
باید سلاح تیز تری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...
19399 8 3.74

آبروی ده ما را بردند / قیصر امین پور

 

آسمان تعطیل است

بادها بیکارند

ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد

دستمالی خیس

روی پیشانی  تب دار بیابان بکشم

دستمالم را اما افسوس

نان ماشینی

در تصرف دارد

......

......

......

آبروی ده ما را بردند!

7422 1 4.37

این روزها که می گذرد... / قیصر امین پور

این روزها که می گذرد، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دست های صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوق های پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس، گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند:
«تنها ورود گردن کج، ممنوع»
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسل ها
خمیازه می کشد
و کفش های کهنه سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
روزی که توپ ها
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز، زرد نباشد
گل ها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دل ها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید!
ای روز آفتابی
ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
43823 12 4.04

باري اگر دوباره درآيي ... / قیصر امین پور

 با ريگ‌هاي رهگذر در باد
با بوته‌هاي خار
در خيمه‌هاي خسته بخوانيد
در دشت‌هاي تشنه
با اهل هر قبيله بگوييد
لات و منات و عزي را
ديگر پاك و عزيز مداريد
اين ماه و مهر را مپرستيد
اينك ماهي دگر برآمد و خورشيد ديگري
آه اي امين آمنه ايمان!
باري اگر دوباره درآيي
روي تو را
خورشيدها چنان‌كه ببينند
گل‌هاي آفتاب‌پرست تو مي‌شوند
اي آتش هزاره زرتشت
از معبد دهان تو خاموش!
اي امي امين!
ميلاد تو ولادت انسان است
انسان راستين
آن شب چه رفت با تو، نمي‌دانم
شايد
خود نيز اين حديث نداني
با تو خدا به راز چه مي‌گفت؟
باري تو خود اگرنه خدا گونه‌اي بوده‌اي
يارايي كلام خدا را نداشتي!
گر بعثت تو سبب عصمت نبود
آنك چگونه عصمت را
تا موسم بلوغ نبوت رساندي؟
ميلاد تو اگرنه همان عصمت بود!
هان اي پرنده مهاجر
آنك پرنده‌اي كه به هجرت رفت
بي آن‌كه آشيانه تهي ماند
آن شب مشام خالي بستر
از بوي هجرت تن او پر بود
اما به جاي او
ايثار
زير عباي خوف و خطر خوابيد
تا چشم‌هاي خويش فرو بست
گفتي
آيينه تمام‌نماي خدا شكست!
آه اي يتيم آمنه ايمان!
دنيا يتيم آمدنت بود
دنيا يتيم رفتنت آمد!
خيل فرشتگان
با حسرتي ز پاكي جبرآلود
در اختيار پاك تو حيرانند
تو
اسطوره‌اي ز نسل خداياني؟
يا از تبار آدمياني؟
ترديد در تو نيست
در خويش بنگريم و ببينيم
آيا خود از قبيله انسانيم؟
در وقت هر نماز
من با خدا سخن ز تو بسيار گفته‌ام
بس مي‌كنم دگر كه تو را بايد
تنها همان خدا بسرايد

4976 1 4.67

یادداشت های درد جاودانگی / قیصر امین پور

پس کجاست؟
چند بار خرت و پرت های کیف باد کرده را
زیر و رو کنم؛
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسرکار
کارت های اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام...
پس کجاست؟
چندبار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم:
چند تا بلیط تا شده
چند تا اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خوار و بار
صورت خرید جنس های خانگی...
پس کجاست؟
یادداشت های درد جاودانگی؟*


*اشاره به کتابی است از اونامونو فیلسوف، شاعر و نویسنده ی اسپانیایی که با قلم بهاء الدین خرمشاهی به همین نام ترجمه شده است.

6516 2 3.92

دردهای پوستی کجا... درد دوستی کجا / قیصر امین پور

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

7138 2 4.35

این حنجره این باغ صدا را نفروشید / قیصر امین پور

این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه ی راز خدا را نفروشید

سرمایه ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید

در پیله ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه ی پرواز رها را نفروشید

 یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله ی سعی و صفا را نفروشید

 دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره ی دورنما را نفروشید

15432 3 4.39

به تشییع زخم تو آمد بهار... / قیصر امین پور

صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست

شب و روز تصویر موعود من
در آیینه جز چشم های تو نیست

تن جاده از رفتنت جان گرفت
رگ راه جز رد پای تو نیست

مزار تو بی مرز و بی انتهاست
تو پاکی و این خاک جای تو نیست

 به تشییع زخم تو آمد بهار
که جز سبز، رخت عزای تو نیست

 کسی کز پی اهل مرهم رود
دگر شیعه ی زخم های تو نیست

به آن زخم های مقدس قسم
که جز زخم، مرهم برای تو نیست

6864 3 4.26

از خویش می روم که تو با خود بیاری ام / قیصر امین پور

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خارخار شب بی قراری ام

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم درآیینه کاری ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می روم
از خویش می روم که تو با خود بیاری ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست برآری به یاری ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام

تا ساحل قرار تو چون موج بی قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام

با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا، بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام

13254 5 4.09

کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد / قیصر امین پور

 

روز عاشوراست

کربلا غوغاست

کربلا آن روز غوغا بود

عشق، تنها بود!

 

آتش سوز و عطش بر دشت می‌بارید

در هجوم بادهای سرخ

بوته‌های خار می‌لرزید

از عَرَق پیشانی خورشید، تَر می‌شد

 

دم به دم بر ریگهای داغ

سایه‌ها کوتاهتر می‌شد

سایه‌ها را اندک اندک

ریگهای تشنه می‌نوشید

زیر سوز آتش خورشید

آهن و فولاد می‌جوشید

 

دشت، غرق خنجر و دشنه

کودکان، در خیمه‌ها تشنه

آسمان غمگین، زمین خونین

هر طرف افتاده در میدان:

اسبهای زخمی و بی‌زین

نیزه و زوبین

 

شورِ محشر بود

نوبتِ یک یار دیگر بود

خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد

خط سرخی در میان هر دو لشکر بود

آن طرف، انبوه دشمن

غرق در فولاد و آهن بود

این طرف، منظومۀ خورشید ِ روشن بود

 

این طرف، هفتاد سیّاره

بر مدارِ روشن منظومه می‌چرخید

دشمنان، بسیار

دوستان، اندک

این طرف، کم بود و تنها بود

این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود

 

شور ِ محشر بود

نوبت ِ یک یار دیگر بود

باز میدان از خودش پرسید:

« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»

 

دشت، ساکت بود

از میان آسمان خیمه های دوست

ناگهان رعدی گران برخاست

این صدای اوست!

این صدای آشنای اوست!

 

این صدا از ماست!

این صدای زادۀ زهراست:

« هست آیا یاوری ما را ؟»

 

باد با خود این صدا را برد

و صدای او به سقف آسمانها خورد

باز هم برگشت:

« هست آیا یاوری ما را ؟»

 

انعکاس این صدا تا دورترها رفت

تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت

 

دشت، ساکت گشت

ناگهان هنگامه شد در دشت

باز هم سیّاره‌ای دیگر

از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست

کودکی از خیمه بیرون جست

 

کودکی شورِ خدا در سر

با صدایی گرم و روشن

گفت: « اینک من،

یاوری دیگر! »

 

آسمان، مات و زمین، حیران

چشمها از یکدگر پرسان:

« کودک و میدان؟! »

 

کار ِ کودک خنده و بازی است!

در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!

 

از گلوی خستۀ خورشید

باز در دشت آن صدای آشنا پیچید

 

گفت: « تو فرزند ِ آن مردی که لَختی پیش

خون او در قلب میدان ریخت ‍!

هدیه از سوی شما کافی است! »

 

کودک ما گفت:

« پای من در جست و جوی جای پای اوست!

راه را باید به پایان برد! »

 

پچ پچی در آسمان پیچید:

 

کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!

این زبانِ آتشین از کیست؟

او چه سودایی به سر دارد؟ »

 

و صدای آشنا پرسید:

« آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟ »

 

کودک ما گرم پاسخ داد:

« مادرم با دستهای خود

بر کمر، شمشیر پیکار ِ مرا بسته است! »

 

از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد

چشمها، آیینه‌هایی در میان آب

عکسِ یک کودک

مثل تصویری شکسته

در دلِ آیینه‌ها افتاد

 

بعد از آن چیزی نمی‌دیدم

خون ز چشمان زمین جوشید

چشمهای آسمان را هم

اشک همچون پرده‌ای پوشید

 

من پس از آن لحظه‌ها، تنها

کودکی دیدم

در میان گرد و خاک دشت

هر طرف می‌گشت

 

می‌خروشید و رَجَز می‌خواند:

« این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!

بر سپاه تیرگی پیروز!

سرورم خورشید، خورشید ِ جهان افروز!

برق تیغِ آبدارِ من

آتشی در خرمنِ دشمن! »

 

خواند و آنگه سوی دشمن راند

هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت

در رَجَزها چیزی از نام و نشان می‌گفت

چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت

او خودش را ذرّه‌ای می‌دید از خورشید

 

او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید

او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید!

 

گفت و همچون شیرمردان رفت

 

و زمین و آسمان دیدند:

کودکی تنها به میدان رفت

تاکنون در هر کجا پیران،

کودکان را درس می‌دادند

اینک این کودک،

در دل میدان به پیران درس می‌آموخت

 

چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت

سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت

چشم او هر سو که می‌چرخید

در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید

 

کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت

با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌بُرد

کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد

کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!

در زمین کربلا با گامهای کودکانه

دانۀ مردانگی می‌کاشت

 

گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!

 

کودک ما در میان صحنه تنها بود

آسمان، غرق تماشا بود

 

ابرها را آسمان از پیش ِ چشمِ خویش پس می‌زد

و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس می‌زد

آسمان بر طبل می‌کوبید

 

کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند

می‌خروشید و رَجَز می‌خواند

دستۀ شمشیر را در دست می‌چرخاند

 

در دل گرد و غبار دشت می‌چرخید

برق تیغش پارۀ خورشید!

شیهۀ اسبان به اوج آسمان می‌رفت

و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت می‌پیچید

 

کودک ما، با دلِ صد مرد

تیغ را ناگه فرود آورد!

 

و سواران را ز روی زین

بر زمین انداخت

لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت...

 

من نمی‌دانم چه شد دیگر

بس که میدان خاک بر سر زد

بعد از آن چیزی نمی‌دیدم

در میان گرد و خاک دشت

 

مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد

پردۀ هفت آسمان افتاد

 

دشت، پر خون شد

عرش، گلگون شد

عشق، زد فریاد

آفتاب، از بامِ خود افتاد

شیونی در خیمه‌ها پیچید

 

بعد از آن، تنها خدا می‌دید

بعد از آن، تنها خدا می‌دید...

 

**

قصۀ آن کودک پیروز

سالها سینه به سینه گشته تا امروز

بوی خون او هنوز از بادها می‌آید

داستانش تا ابد در یاد می‌ماند

 

داستان کودکی تنها

که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!

 

خون او امروز در رگهای گل جاری است

خون او در نبض بیداری است

 

خون او در آسمان پیداست

خون او در سرخی رنگین کمان پیداست

 

این زمان، او را

در میان لاله‌های سرخ باید جُست

از میان خون پاک او در آن میدان

باغی از گُل رُست

 

روز عاشوراست

باغ گل، لب تشنه و تنهاست

عشق اما همچنان با ماست

 

5777 1 4.33

تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم / قیصر امین پور

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم*

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

دل در تب لبیک، تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زانرو که رقصی با تن بی سر نکردیم


*خوشه ای است که از «کویر» شهید شریعتی چیده ام.

14138 5 3.48

باز هم اول مهر آمده بود / قیصر امین پور

باز هم اول مهر آمده بود

و معلم آرام

اسم ها را می خواند.

اصغر پورحسین!

پاسخ آمد: حاضر.

قاسم هاشمیان!

پاسخ آمد: حاضر.

اکبر لیلا زاد...

پاسخش را کسی از جمع نداد.

بار دیگر هم خواند:

اکبر لیلازاد!

پاسخش را کسی از جمع نداد

همه ساکت بودیم

جای او اینجا بود

اینک اما، تنها

یک سبد لاله ی سرخ

در کنار ما بود

لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید

شانه هایش لرزید

همه ساکت بودیم

ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم

گل فریاد شکفت!

همه پاسخ دادیم:

حاضر، ما همه اکبر لیلا زادیم

12648 9 4.64

به قول پرستو: بهار آمده! / قیصر امین پور

چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد
به خود گفت: انگار من زنده ام!
دوباره شکفته است گل از گلم
ببین بوی گل می دهد خنده ام!

نوشتند چون حرف ناگفته ای
گل لاله را بر لب جویبار
چه شد؟ باز انگار آتش گرفت
همه گل به گل دامن سبزه زار

چنین گفت در گوش گل، غنچه ای:
نسیمی مرا قلقلک می دهد
زمین زیر پایم نفس می کشد
هوا بوی باد خنک می دهد

صدای نفس های نرم نسیم
به بازیگری گفت: اینک منم!
که با دست های نوازشگرم
گلی بر سر شاخه ها می زنم!

از این سوره ی سبز و آیات سرخ
کتاب زمین پر علامت شده
زمین گفت: شاید بهشت است این!
زمان گفت: گویا قیامت شده!

زمین فکر کرد: آسمانی شده
کبوتر گمان کرد: آبی شده
دل سنگ حس کرد: جاری شده
گل احساس کرد: آفتابی شده

به چشم زمین: برف ها آب شد!
به فکر کویر: آبشار آمده!
به ذهن کلاغان: زمستان گذشت!
به قول پرستو: بهار آمده!
39672 14 3.93

برای تو ای روز اردیبهشتی... / قیصر امین پور

 

چه اسفندها... آه!

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند: این روزها می رسی

                                     از همین راه!

 

10232 2 4.21

از خویش می روم که تو با خود بیاری ام / قیصر امین پور

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خار خار شب بی قراری ام

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می روم
از خویش می روم که تو با خود بیاری ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاری ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام

تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام

با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا , بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام
3740 0 4.5

درد نام دیگر من است / قیصر امین پور

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
60905 11 4.12

لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست / قیصر امین پور

لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست
لختی بخند، خنده ی گل زیباست

پیشانی ات تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست

در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست

رنگین کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه ی دل تو پیداست

فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست

با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست
51428 8 3.86

هم ديده هم نديده پسنديده ام تو را / قیصر امین پور

با تيشه ی خيـــــــال تراشيده ام تو را
در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را

از آسمــان بــه دامنــــم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمــــام گلهـــــــا بوييده ام تــــو را

رويای آشنای شب و روز عمــــر من!
در خوابهای كودكی ام ديده ام تو را

از هــــر نظر تــــــــو عين پسند دل منی
هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را

زيباپرستیِ دل من بی دليل نيست
زيـــرا به اين دليل پرستيده ام تو را

با آنكه جـز سكوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را

از شعر و استعـــاره و تشبيه برتــــری
با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را...

 

 
11360 1 4.36

به تشییع زخم تو آمد بهار... / قیصر امین پور

که جز سبز، رخت عزای تو نیست

2590 0 5

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند / قیصر امین پور

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زِ هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعت، همه ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
17532 4 4.18

کودکان کربلا / قیصر امین پور

راستی آیا
کودکان کربلا
تکلیفشان تنها
دائماً تکرار مشق ِ آب ! آب !
مشق ِ بابا آب بود ؟‌
6492 1 3.71

روزگار آمدنت / قیصر امین پور

...با من بگو

که آیا من نیز

در روزگار آمدنت هستم؟

1400 1 5

سوگند / قیصر امین پور

مردم همه
تورا به خدا
سوگند می‌دهند

اما برای من

تو آن همیشه‌ای
که خدا را به‌تو
سوگند می‌دهم!

3869 0 4

با توام ای شادی غمگین / قیصر امین پور

با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی‌دانم!
هر چه هستی باش!

اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!

3717 1 4.25

بگذریم... / قیصر امین پور

 این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

 

2471 0 3.6

... / قیصر امین پور

 مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

 

2222 0 2

... / قیصر امین پور

 

فرصت برای حرف زیاد است

اما...
اما اگر گریسته باشی ...

آه ...

 

1829 0 4.33

وقتی تو نیستی / قیصر امین پور

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند

نه بایدها

هر روز بی تو روز مباداست

3212 0 3.67

دردهای من... / قیصر امین پور

دردهای من

اگرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

2179 0 4.6

... / قیصر امین پور

دردهای پوستی کجا

درد دوستی کجا

2126 0 2.05

باز هم همان حکایت همیشگی / قیصر امین پور

پیش از آن که باخبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود

3697 0 3.11

حرف های ما هنوز ناتمام / قیصر امین پور

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

1986 0 1

عشق خواهر من است، درد هم برادرم / قیصر امین پور

این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!

در من این غریبه کیست؟ باورم نمی شود
خوب می شناسمت، در خودم که بنگرم

این تویی، خود تویی، در پسِ نقابِ من
ای مسیح مهربان، زیر نامِ قیصرم!

ای فزونتر از زمان، دورِ پادشاهی ام!
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم!

نقطه نقطه، خط به خط، صفحه صفحه، برگ برگ
خط رد پای توست، سطرسطر دفترم

قوم و خویش من همه از قبیله ی غم اند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم

سالها دویده ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده ام، دیده ام که دیگرم

در به در به هر طرف، بی نشان و بی هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم

از هزار آینه تو به تو گذشته ام
می روم که خویش را با خودم بیاورم

با خودم چه کرده ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز می رسم به خود، از خودم که بگذرم؟

دیگران اگر که خوب، یا خدا نکرده بد
خوب، من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم!

راستی چه کرده ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!
8932 0 3.32

«هست آیا یاوری ما را؟» / قیصر امین پور

روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت می بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته های خار می لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر می شد
دم به دم بر ریگ های داغ
سایه ها کوتاه تر می شد
سایه ها را اندک اندک
ریگ های تشنه می نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می جوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسب های زخمی و بی زین
نیزه و زوبین*
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومه ی خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیاره
بر مدار روشن منظومه می چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زاده ی زهراست**
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمان ها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره ای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شور خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت:«اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم ها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازی است!
در دل این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خسته ی خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت:«تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«ای کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دست های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
از زبانش آتشی در سینه ها افتاد
چشم ها، آیینه هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشم های آسمان را هم
اشک همچون پرده ای پوشید
من پس از آن لحظه ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می گشت
می خروشید و رَجَز می خواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان افروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا می رفت
در رجزها چیزی از نام و نشان می گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می گفت
او خودش را ذره ای می دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می دید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می آموخت
چشم هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می دوخت
سینه اش از تشنگی می سوخت
چشم او هر سو که می چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می برد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد!
در زمین کربلا با گام های کودکانه
دانه ی مردانگی می کاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می زد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می زد
آسمان بر طبل می کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می راند
می خروشید و رجز می خواند
دسته ی شمشیر را در دست می چرخاند
در دل گرد و غبار دشت می چرخید
برق تیغش پاره ی خورشید!
شیهه ی اسبان به اوج آسمان می رفت
و چکاچاکِ ***بلند تیغ ها در دشت می پیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه ای در قلب های آهنین انداخت
من نمی دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده ی هفت آسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه ها پیچید
بعد از آن، تنها خدا می دید
بعد از آن، تنها خدا می دید
قصه ی آن کودک پیروز
سال ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می آید
داستانش تا ابد در یاد می ماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد!
خون او امروز در رگ های گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او درآسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله های سرخ باید جست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست****



*نیزه ی کوچک
**زاده ی زهرا: منظور امام حسین(ع) است
***چکاچک: صدای به هم خوردن شمشیرها
**** اشاره: در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند و اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست.گفته اند که گویا نام او«عَمرو» و پسر« مسلم بن عوسجه» یا «حرث بن جناده» بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفت تر می نماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوست تر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی می کنند، او به جای اینکه به نام و نشان و قوم و قبیله اش بنازد، با افتخار فریاد می زند:
«اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین(ع)است و چه نیک مولایی! او خود را ذره ای می داند که می خواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخ نگاری یا داستان سرایی، بیش از آنکه نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از «گاف» و«لام»که در نام گل هست، نمی توان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همان گونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمی گنجد او هم از محدوده ی یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینه ای است برای بی نهایت تصویر!
5527 1 4.94

آرزوی شما در آینده / قیصر امین پور

صبح یک روز نوبهاری بود
روزی از روزهای اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز
جمع بودند دور هم، خوشحال

بچه ها گرم گفت و گو  بودند
باز هم در کلاس غوغا بود
هر یکی برگ کوچکی در دست
باز انگار زنگ انشا بود

تا معلم ز گرد راه رسید
گفت با چهره ای پر از خنده:
باز موضوع تازه ای داریم
«آرزوی شما در آینده»

شبنم از روی برگ گل برخاست
گفت:«می خواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم
ابر باشم، دوباره آب شوم»

دانه آرام بر زمین غلتید
رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت:«باغی بزرگ خواهم شد
تا ابد سبز سبز خواهم ماند»

غنچه هم گفت:«گرچه دلتنگم
مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ
گرم راز و نیاز خواهم شد»

جوجه گنجشک گفت:« می خواهم
فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم
در دل آسمان رها باشم»

جوجه ی کوچک پرستو گفت:
«کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم
باز پیغمبر بهار شوم»

جوجه های کبوتران گفتند:
«کاش می شد کنار هم باشیم
توی گلدسته های یک گنبد
روز و شب زائر حرم باشیم»

زنگ تفریح را که زنجره زد
باز هم در کلاس غوغا شد
هر یک از بچه ها به سویی رفت
و معلم دوباره تنها شد

با خودش زیر لب چنین می گفت:
«آرزوهایتان چه رنگین است!
کاش روزی به کام خود برسید!
بچه ها، آرزوی من این است!»
11567 1 3.17

زنده ای نبود و زندگی نبود / قیصر امین پور

تو اگر نبودی ای درخت سبز
سبزه و گل و بهار هم نبود
این هوای خوب و سایه های خیس
در کنار جویبار هم نبود

تو اگر نبودی ای درخت سبز
شاخه ای نبود و لانه ای نبود
بر لب پرنده روی سیم برق
شوق خواندنِ ترانه ای نبود

تو اگر نبودی ای درخت سبز
زنده ای نبود و زندگی نبود
باد را بهانه ی وَزَندگی
مرغ را پر پرندگی نبود

رقص برگ های تو اگر نبود
یک نسیمِ ساده هم نمی وزید
میوه ی رسیده ای به دست ما
دست ما به میوه ای نمی رسید

تو اگر نبودی ای درخت سبز
شاعری بهار را نمی سرود
خط کش و مداد و میز و صندلی
دفتر و کتاب و شعر هم نبود
3600 0 4.5

در دل زمین رازی مثل درد می پیچید / قیصر امین پور

یک جوانه ی کوچک
در زیر خاک می خندید
در دل زمین رازی
مثل درد می پیچید

در دل زمین، غنچه
مثل راز، پنهان بود
رازهای سربسته
در دلش فراوان بود

باد، باد بازیگوش
مشت غنچه را وا کرد
راز خاک را در باغ
بوته بوته افشا کرد

کاشکی ورق می زد
باد، دفتر گل را
کاشکی کسی می خواند
راز چشم بلبل را

کاشکی کنار گل
چند لحظه می ماندیم
این کتاب زیبا را
صفحه صفحه می خواندیم
4412 2 3.93

همیشه اول آن «چرا، چگونه، آیا»ست / قیصر امین پور

معما:
پری برای پرواز
در آسمانِ باز است
پلی برای رفتن
به شهر رمز و راز است

دریچه ای است روشن
به سوی باغ خورشید
بدون او جهان چیست؟
شبِ سیاه تردید!

مسیر رفتن ما
به شهر آفتاب است
کسی که اهل آن نیست
همیشه غرق خواب است

اگرچه ساده و سهل
همیشه در دل ماست
ولی کلیدِ خوبی
برای مشکل است

راهنمایی:
همیشه چند و چونی
شروع این معمّاست
همیشه اول آن
«چرا، چگونه، آیا»ست

همیشه آخر آن
علامت کلید است
شبیه گردن غاز
که کودکی کشیده است

جواب:
جواب این معمّا
همیشه بر لب ماست
نوک زبان هر کس
کلید این معماست

اگر نپرسی آن را
جواب آن محال است
جواب این معمّا
همان خودِ «سوال» است
2930 0 5

گفتی که سنگر ما در جبهه ی جنوب است / قیصر امین پور

آن روز شیشه ها را
باران و برف می شست
من مشق می نوشتم
پروانه ظرف می شست

وقتی که نامه ات را
مادر برای ما خواند
باران پشت شیشه
آرام و بی صدا ماند

در آن نوشته بودی
حال تو خوبِ خوب است
گفتی که سنگر ما
در جبهه ی جنوب است

گفتی که ما همیشه
در سایه ی خداییم
گفتی که ما قرار است
این روزها بیاییم

از شوق سطر آخر
مادر بلند خندید
چشمان مهربانش
برقی زد و درخشید

یک قطره شبنم از گل
بر روی برگ غلتید
یک قطره روی شیشه
مثل تگرگ غلتید

یک قطره از دل من
بر روی دفتر افتاد
یک اتفاق ساده
در چشم مادر افتاد

باران پشت شیشه
آمد به خانه ی ما
آرام دست خود را
می زد به شانه ی ما
8462 16 3.44

کنار نرده افتاد، دو گلدان ترک خورده / قیصر امین پور

ببین بر پرده خشکیده
شقایق های پژمرده
کنار نرده افتاد
دو گلدان ترک خورده

فقط بال و پری خونین
به جا مانده است بر گنبد
فقط گهواره ای خالی
به دست باد می جنبد

گلوی حوض خشکیده
تمام ماهیان مرده
ببین، این دفتر پاره
همین دیروز خط خورده

ببین بر پشت بام، آن جا
سقوط بادباک را
ببین در های و هوی باد
سکوت آن عروسک را

برای این عروسک ها
در این شب های تنهایی
نمی خواند به غیر از باد
کسی آهنگ لالایی
3374 0 4.6

برگ، آهنگ و آوای شعر است / قیصر امین پور

ای که یک روز پرسیده بودی:
«لحظه ی شعر گفتن چگونه است؟»
گفتمت: «مثل لبخند گل ها!
حس گل در شکفتن چگونه است؟»

باز من گفته بودم برایت
باز از من تو پرسیده بودی
گفتمت:« مثل غم، مثل گریه!»
تو از این حرف خندیده بودی...

لحظه ی شعر گفتن، برایم
راستش را بخواهی عجیب است
مثل از شاخه افتادن سیب
ساده و سر به زیر و نجیب است

باغ سبز خدا در دل ماست
میوه ی باغ، شعر و ترانه
شعر هم مثل هر میوه دارد:
ریشه و ساقه و برگ و دانه

ریشه، احساس و فکر و خیالش
دانه، مضمون و معنای شعر است
ساقه، اندام و شکل و زبانش
برگ، آهنگ و آوای شعر است

با کمی مهربانی، کمی نور
می شکوفد پس از چند روزی
در دلِ خانه ها، در سبدها
می زند بر تو لبخند روزی

فصلِ سبزِ رسیدن چه خوب است!
میوه از شاخه چیدن چه خوب است!
از سر برگ ِگل با نسیمی
مثل شبنم چکیدن چه خوب است!

من که غیر از دلی ساده و صاف
در جهان هیچ چیزی ندارم
مثل آیینه گاهی دلم را
رو به روی شما می گذارم

دست های پر از خالی ام را
پیش روی همه می تکانم
چکه چکه تمام دلم را
در دلِ بچه ها می چکانم

4716 1 4.11

گل به راز زندگی اشاره کرده است / قیصر امین پور

غنچه با دل گرفته گفت:
«زندگی،
لب ز خنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است.»
گل به خنده گفت:
«زندگی شکفتن است
با زبان سبز، راز گفتن است.»*
گفت و گوی غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش می رسد...
تو چه فکر می کنی؟
راستی کدام یک درست گفته اند؟
من که فکر می کنم
گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن
بیش تر ز غنچه پاره کرده است!

 

*این درختانند هم چون خاکیان
دست ها برکرده سوی آسمان
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می گویند راز(مولوی)
31338 8 3.51

چرا مردم قفس را آفریدند؟ / قیصر امین پور

چرا مردم قفس را آفریدند؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند؟
چرا پروازها را پر شکستند؟
چرا آوازها را سر بریدند؟

پس از کشف قفس، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سردرگم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد

چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟
چه شد آن آرزوهای بهاری؟
چرا در پشت میله خط خطی شد؟
صدای صاف آواز قناری؟

چرا لای کتابی، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را؟
به دفترهای خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را؟

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
15022 3 4.15

خانه ی جوجه ها رفت بر باد / قیصر امین پور

روزی از روزگاران دیرین
روزهای خوش و خوب و شیرین

کفتری در حرم آشیان داشت
شوق پرواز در آسمان داشت

لانه اش در پناه درختان
در امان بود از باد و باران

در دل لانه مهر و صفا بود
جیک جیک خوش جوجه ها بود

لانه ای گرم و خوش، لانه ای سبز
سهم هر جوجه ای، دانه ای سبز

هر سحر مادر از لانه می رفت
در پی آب یا دانه می رفت

باز می آمد از راه هر بار
شاخه ی سبز زیتون به منقار

ناگهان کرکسی بال وا کرد
بر سر لانه چنگال وا کرد

سایه ای شوم بر لانه افتاد
خانه ی جوجه ها رفت بر باد

بال می زد به هر سو کبوتر
جوجه ها هم به دنبال مادر

گاه آواره ی کوه صحرا
گاه در شهر غمگین و تنها

گاه در پشت درهای بسته
بال می زد هراسان و خسته

خسته از جست و جوهای بسیار
برگ زیتون زردی به منقار

آن کبوتر ز یاران ما بود
رنگ بال و پرش آشنا بود

اینک آن مرغ، غمگین و تنهاست
باز آواره در دشت و صحراست

آن کبوتر که یار من و توست
خسته در انتظار من و توست

ما که مرغان دشت بلاییم
با غم یکدگر آشناییم

ما ز چنگال خونین نترسیم
از پر و بال خونین نترسیم

بال در بال هم فوج در فوج
پر بگیریم مستانه در اوج

تا نشانی ز طوفان بپرسیم
راه را از شهیدان بپرسیم

بال در بال هم پر بگیریم
آسمان را سراسر بگیریم

تاجی از نور روی سرما
قرص خورشید زیر پرما

تا که آن خانه را پس بگیریم
آشیان را ز کرکس بگیریم

مثل رگبار باران بباریم
خانه را سر به سر گل بکاریم

3561 1 4.14

از آن پس گاو رفت و آهن آمد / قیصر امین پور

زمین روستا بر خویش لرزید
صدای غرشی در کوچه پیچید
هوا بی ابر بود و آسمان صاف
ولی ناگاه گویی رعد غرید

صدای لرزش قلب زمین بود
که با آهنگِ آهن در طنین بود
صدای پای پولادین یک دیو
صدای پای دیوی آهنین بود

به پایش بره ای را سر بریدند
گلوی نازک گل را دریدند
ز بیم غرش پولاد و آهن
کبوترها ز بام خود پریدند

غباری از دل هر ذره برخاست
صدایی از گلوی بره برخاست
دلم تنگِ غروبِ روستا بود
طنین شیهه ای از دره برخاست

به ناگه بوی دود از خرمن آمد
صدای نعره ی گاوآهن آمد
دگر گاوآهن از یاد زمین رفت
از آن پس گاو رفت و آهن آمد

غبار گله های روستا مرد
صدای نازک زنگوله ها مرد
نی چوپان از آن پس ماند خاموش
طنین آن صدای آشنا مرد

نمی خندد دگر در باغ ها گل
نمی خواند خروس سرخ کاکل
تمام خانه ها از یاد بردند
هجوم گوسفندان را به آغل

چرا این اتفاق شوم افتاد؟
که خرمن های ما را داد بر باد؟
خروس روستامان رفت در خواب؟
و یا بانگ اذان را برد از یاد؟

اگر این روستا را دوست داریم
بیا بار دگر دستی بر آریم
زمین در انتظار بذر نور است
بیا در روستا گندم بکاریم

دمیده از افق هر گوشه خورشید
به روی دوشمان رهْ توشه خورشید
اگر ما دانه ای گندم بکاریم
بروید از زمین صد خوشه خورشید
4293 0 4

مردی از شرق برخاست / قیصر امین پور

شب، شبی بیکران بود
دفتر آسمان پاره پاره
برگ ها زرد و تیره
فصل، فصل خزان بود
هر ستاره
حرف خط خورده ای تار
در دل صفحه ی آسمان بود
گرچه گاهی شهابی
مشق های شب آسمان را
زود خط می زد و محو می شد
باز در آن هوای مه آلود
پاک کن هایی از ابر تیره
خط خورشید را پاک می کرد
ناگهان نوری از شرق تابید
خون خورشید
آتشی در شفق زد
مردی از شرق برخاست
آسمان را ورق زد
7725 1 3.88

حاصل مدرسه منهای چهار / قیصر امین پور

فصل گل بود و بهار
فصل پرنقش و نگار
باد بی رحم خزان
ناگهان از سر دیوار، پرید
و بر این باغ وزید
بهترین گل ها را
از دل باغچه ی مدرسه چید
چارگل، چار شهید
همه ی مدرسه ی ما غم بود
چار تا غنچه ی سرخ
در دل باغچه ی ما کم بود
من به خود می گفتم:
باید این مسئله را حل بکنیم!
حاصل مدرسه منهای چهار
می شود: مدرسه منهای هزار
می شود: مدرسه منهای بهار
باید این مسئله را حل بکنیم
من به دنبال قلم می گشتم
پدرم نیز به دنبال تفنگش می گشت

5188 2 4.11

مثل رود بود، پاک و بی ریا / قیصر امین پور

پر ز جوشش و سرود
مثل رود بود
پاک و بی ریا
مثل بوریای مسجدی
در میان راه
ساده و صمیمی و نجیب
مثل کلبه ای غریب
در کنار روستا
سبز و سربلند و خوب
مثل جنگل شمال
مثل نخلی از جنوب
گرم و مهربان
مثل آفتاب بود
جاری و زلال و صاف
مثل آب بود
رودی از ترانه و حماسه بود
ساده و خلاصه بود
شعر ناب بود
تازه بود و مختصر
مثل یک خبر
مثل یک خیال
مثل خواب بود
مثل یک جوانه در بهار
سر زد و دمید
مثل یک پرنده در غبار
پر زد و پرید
4175 1 5

تو از فهمیده ها فهمیده بودی؟ / قیصر امین پور

تو همچون غنچه های چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
مگر راز حیات جاودان را
تو از فهمیده ها فهمیده بودی؟
3442 0 5

نسیم بر سر گلدسته ها اذان می گفت / قیصر امین پور

نسیم دهکده آهنگی آشنا می زد
هزار نغمه ز موسیقی خدا می زد

سپیده خرمنی از نقره و طلا می برد
که رنگ های سحر را به هم بیامیزد

نشاط، در رگِ هر کوچه می دوید چو خون
به شوق صبح دگر، نبضِ روستا می زد

نسیم بر سر گلدسته ها اذان می گفت
خروس دهکده خورشید را صدا می زد

صدای ساعت زنگوله در فضا پیچید
برای مدرسه ها زنگ صبح را می زد
3023 0 4.4

باز آمد بوی ماه مدرسه / قیصر امین پور

باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماهِ مهر، ماه مهربان
بوی خورشید پگاهِ مدرسه

از میان کوچه های خستگی
می گریزم در پناه مدرسه

باز می بینم ز شوق بچه ها
اشتیاقی در نگاهِ مدرسه

زنگ تفریح و هیاهوی نشاط
خنده های قاه قاه مدرسه

باز بوی باغ را خواهم شنید
از سرود صبحگاه مدرسه

روز اول لاله ای خواهم کشید
سرخ، بر تخته سیاه مدرسه
28896 10 3.73

راهِ بالا رفتن، مشکل و پیچان است / قیصر امین پور

صبح در دامن کوه
ناتوان و خسته
رو به بالا رفتیم
یک به یک آهسته

وقت بالا رفتن
همه با ناخن و چنگ
می خزیدیم آرام
بر سر صخره و سنگ

از سر قله ولی
همگی چابک و شاد
تا سرازیر شدیم
می دویدیم چو باد

راهِ بالا رفتن
مشکل و پیچان است
و سرازیر شدن
مثل آب آسان است
4803 0 3.7

پس پدر کی ز جبهه می آید؟ / قیصر امین پور

«پس پدر کی ز جبهه می آید؟»
باز کودک ز مادرش پرسید
گفت مادر به کودکش که«بهار،
غنچه ها و شکوفه ها که رسید»

باز کودک ز مادرش پرسید:
«کی بهار و شکوفه می آیند؟»
گفت مادر که« هر زمان در باغ
غنچه ها لب به خنده بگشایند»

روز دیگر سراغ باغچه رفت
کودک ما به جست و جوی بهار
دید لب بسته است غنچه هنوز
بر لب غنچه نیست بوی بهار

گفت:« ای غنچه های خوب، چرا
لبتان را ز خنده می بندید؟
زودتر بشکفید و باز شوید
آی گل ها، چرا نمی خندید؟»

گاه با غنچه ها سخن می گفت
گاه خواهش ز غنچه ها می کرد
گاه گلبرگ غنچه ای را نرم
با سر انگشت خویش وا می کرد
5123 1 4.07

باغ ها بهار شد ز بوی باد / قیصر امین پور

تا تو ای بهار تازه آمدی
سروهای سرفراز آمدند
مثل رودخانه های پرخروش
عاشقان به پیشواز آمدند

دسته دسته گل شکفت در زمین
باغ ها بهار شد ز بوی باد
آسمان برای چشم روشنی
آفتاب را به دشت هدیه داد
4441 0 2.83

که گل را داد دستور دمیدن؟ / قیصر امین پور

که بود از دور آمد بار دیگر؟
که از نو سبز شد صحرا سراسر
به زیر سقف باز آمد پرستو
به روی بام باز آمد کبوتر

درختان جامه های نو خریدند
لباس کهنه ی خود را دریدند
که بود از دور گل ها را صدا کرد
که از خواب زمستانی پریدند؟

که گل را داد دستور دمیدن؟
به آهو داد فرمان رمیدن؟
درخت میوه دور از دسترس بود
که داده شاخه را درس خمیدن؟

که بود از دور آمد؟ آشنا بود
طنین گام هایش بی صدا بود
کتابِ سبز برگ و گل به دستش
رسولی از رسولان خدا بود

چه فصلی؟ فصل گلگون بهار است
رگِ گل ها پر از خون بهار است
زمین خفته را بیدار کردن
نخستین اصل قانون بهار است
2447 0 3.33

قطره ی تنها چرا بی رنگ ماند؟ / قیصر امین پور

آبی دریا به رنگ آسمان
قطره ها بی رنگ و از دریا جداست
قطره ی تنها چرا بی رنگ ماند؟
رنگ دریاهای آبی از کجاست؟

قطره ی تنها به دور از قطره ها
با خود آهنگ جدایی می زند
قطره هایی را که با هم می روند
آسمان رنگ خدایی می زند

این «من» و «تو» حاصل تفریق ماست
پس تو هم با من بیا تا ما شویم
حاصل جمع تمام قطره ها
می شود دریا، بیا دریا شویم
17309 4 3.72

کوچه پُر از عابر است بر لب آنها سلام / قیصر امین پور

لک لک شاد و سفید
می گذرد با شتاب
می نگرد لحظه ای
عکس خودش را در آب

جنگلی از روی خاک
سر زده تا آفتاب
جنگل وارونه نیز
سبز شده زیر آب

در دل کوه و کمر
پیچ و خم دره ها
طعم علف های سبز
در دهن برّه ها

سر زده از سنگِ سرد
آتش آلاله ها
بر سرِ هر صخره ای
بازی بزغاله ها

خسته نفس می زند
اسب نجیب کَهَر
یال پریشان او
دستِ نسیم سحر

بوی خوش کاهگِل
می وزد از پشت بام
کوچه پر از عابر است
بر لب آنها سلام

منظره ی رو به رو
منظره ای آشناست
منظره ی دهکده
دهکده ی خوب ماست

دهکده ی ما ولی
در دل یک قاب بود
باز به خود آمدم
این همه در خواب بود
4898 0 3.7

مثل چشمه، مثل رود / قیصر امین پور

لحظه های زندگی
مثل چشمه مثل رود
گاه می جوشد ز سنگ
گاه می خواند سرود

سر به ساحل می زند
موج شط زندگی
لحظه ها چون نقطه ها
روی خط زندگی

می رود هر دم به پیش
کاروان لحظه ها
مقصد این کاروان
جاده ای بی انتها

لحظه های زندگی
چون قطاری در عبور
ایستگاه این قطار
بین تاریکی و نور

گاه در راهی سیاه
گاه روی خط نور
گاه نزدیک خدا
گاه از او دورِ دور
46325 22 3.82

دست ها پل می زنند بین دل ها و خدا / قیصر امین پور

چشمه ها در زمزمه
رودها در شست و شو
موج ها در همهمه
جوی ها در جستجو

باغ در حال قیام
کوه در حال رکوع
آفتاب و ماهتاب
در غروب و در طلوع

سنگ، پیشانی به خاک
ابر، سر بر آسمان
مثل گنبد خم شده
قامت رنگین کمان

ابر در حال سفر
آسمان غرق سکوت
بر سر گلدسته ها
بال مرغان در قنوت

کاسه ی شبنم به دست
لاله می گیرد وضو
بیدها گرم نماز
بادها در های و هو

سرو سر خم می کند
غنچه لب وا می کند
در میان شاخه ها
باد غوغا می کند

شاخه ها گل می کنند
لحظه ی سبز دعا
دست ها پل می زنند
بین دل ها و خدا
8161 2 3.88

دلم خون است، از این می نویسم / قیصر امین پور

نه از مهر و نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است، می دانی برادر
دلم خون است، از این می نویسم
5740 0 3.8

شگفتا آب را با آب شوییم؟ / قیصر امین پور

شهیدان را به نوری ناب شوییم
درون چشمه مهتاب شوییم
شهیدان همچو آب چشمه پاکند
شگفتا آب را با آب شوییم؟
2905 0 5

مبادا روی لاله پا گذاریم / قیصر امین پور

مبادا خویشتن را واگذاریم
امام خویش را تنها گذاریم
ز خون هر شهیدی لاله ای رست
مبادا روی لاله پا گذاریم
5865 1 4.56

چنین پُر موج، پیشانی چرا شد / قیصر امین پور

دو چشمم ابر بارانی چرا شد
دلم دریای طوفانی چرا شد
ز جزر و مد غم در دیده و دل
چنین پُر موج، پیشانی چرا شد
2456 0 5

ندارم خفتن از دیروز و امروز / قیصر امین پور

شدم تر دامن از دیروز و امروز
ندارم خفتن از دیروز و امروز
همه ترسند از فردا، شگفتا
که می ترسم من از دیروز و امروز*


*الهی همه از روز پسین ترسند و عبدالله از روز پیشین(خواجه عبدالله انصاری)
2262 0 5

دگر این دل سر ماندن ندارد / قیصر امین پور

دگر این دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
چنان در دوزخ دنیا دلم سوخت
که دیگر بار، سوزاندن ندارد
3768 0 4.67

تلخ است سکوت، گفتگویی بکنیم / قیصر امین پور

برخیز به خون دل وضویی بکنیم
در آب ترانه شستشویی بکنیم
عمر اندک و فرصت خموشی بسیار
تلخ است سکوت، گفتگویی بکنیم
5308 0 3.9

صبح از سفر سخت زمان می آید / قیصر امین پور

صبح از سفر سخت زمان می آید
زآنسوی زمین و آسمان می آید
شب را به فراسوی زمین رانده به خشم
صبحی که نفس نفس زنان می آید
7020 1 3.31

پروانه بی پریم و بی پرواییم / قیصر امین پور

اسطوره ی بی بال پریدن ماییم
پروانه ی بی پریم و بی پرواییم
«لا» گوی خدایان و «بلی» گوی خدا
ماییم که در حجم زمان تنهاییم
4902 1 2.52

کم می نشویم از آنکه اقیانوسیم / قیصر امین پور

ما دشمن آه و آوخ و افسوسیم
با شوق، لبان مرگ را می بوسیم
دریا دریا، اگر ز ما برگیرند
کم می نشویم از آنکه اقیانوسیم
3367 0 3.67

در خواب شبی شهابی پیدا کردم / قیصر امین پور

در خواب شبی شهابی پیدا کردم
در رقص سراب، آب پیدا کردم
این دفتر پُر ترانه را هم روزی
در کوچه ی آفتاب پیدا کردم
2836 0 3.43

این دل به کدام واژه گویم چون شد؟ / قیصر امین پور

این دل به کدام واژه گویم چون شد؟
کز پرده برون و پرده دیگرگون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد
2718 1 3.8

او رشک سپیده در سحرخیزی بود / قیصر امین پور

او رشک سپیده در سحرخیزی بود
همپای نسیم در دلاویزی بود
هرچند که سبز بود از شاخه فتاد
این رسم کدام برگ پاییزی بود؟
4696 0 3

از خون تو این کتاب شیرازه گرفت / قیصر امین پور

جان تو دوباره جامه ای تازه گرفت
از خون تو این کتاب شیرازه گرفت
پیراهن تازه ی تو را می باید
با قامت آفتاب اندازه گرفت
1388 0 3

ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب / قیصر امین پور

ای ناب ترین معانی واژه ی خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
کس در سفر کدام منظومه شنید
یک روز کند هزار خورشید غروب؟
2411 0 4

تا چند به چون و چند می پردازی؟ / قیصر امین پور

ای عقل که وامانده ی صدها رازی
تا چند به چون و چند می پردازی؟
یاران سفر عشق به پایان بردند
تو مرد نِه ای، هنوز در آغازی
1798 0

آرامش تو طعنه به طوفان می زد / قیصر امین پور

حسن تو کنایه ای به کنعان می زد
در نای تو نبض عید قربان می زد
دریای دلت ساحل اطمینان بود
آرامش تو طعنه به طوفان می زد
3302 0 4.5

سوگند که خون او نخواهد خفتن / قیصر امین پور

کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
هر چند میان خون خود خفت ولی
سوگند که خون او نخواهد خفتن
1783 0 5

بوسیدن آفتاب کاری است شگفت / قیصر امین پور

نوشیدن نورِ ناب، کاری است شگفت
این پرسش را جواب، کاری است شگفت
تو گونه ی یک شهید را بوسیدی؟
بوسیدن آفتاب کاری است شگفت
3628 0 4.67

سر دوست ندارد آنکه دارد سرِ دوست / قیصر امین پور

آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
«این نکته نوشته اند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آنکه دارد سرِ دوست»*


*هر دل که طواف کرد گرد در عشق/ هم خسته شود در آخر از خنجر عشق
این نکته نوشته ایم بر دفتر عشق/ سر دوست ندارد آنکه دارد سر عشق(منسوب به خواجه عبدالله انصاری)
4680 2 3.8

ای عشق، سری به خانه ما نزدی / قیصر امین پور

دستی ز کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی
دیری است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق، سری به خانه ما نزدی
8095 1 3.82

ای مرگ، تو را چو آب خواهم نوشید / قیصر امین پور

پیراهنی از شتاب خواهم پوشید
دیدار تو را به شوق خواهم کوشید
گر آتش صد هزار دوزخ باشی
ای مرگ، تو را چو آب خواهم نوشید
2352 0 3.44

ای کاش تو را نشانه ای می گفتم / قیصر امین پور

ای کاش تو را نشانه ای می گفتم
از آتش دل زبانه ای می گفتم
یک روز به واژه هایی از جنس عدم
ای کاش تو را ترانه ای می گفتم
2395 0

این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا / قیصر امین پور

عید است و دلم خانه ی ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
4510 0 3.89

همسایه آفتاب بر خاک افتاد / قیصر امین پور

برخیز که روح آب بر خاک افتاد
آن راکب خونْ رکاب بر خاک افتاد
چشمان شفق به سوگ، خون می گرید
همسایه آفتاب بر خاک افتاد
1621 0 1

قلبش گل آفتابگردان خداست / قیصر امین پور

مردی که طلایه دار مردان خداست
از طایفه ی نور نوردان خداست
قطبی که در مدار چشم او قبله نماست
قلبش گل آفتابگردان خداست
8467 0 2.25

همبازی کودکِ یتیمی غم شد / قیصر امین پور

امشب سر مهربان نخلی خم شد
مهتاب گرفت، شهر در ماتم شد
در خانه ی دور، بیوه ای شیون کرد
همبازی کودکِ یتیمی غم شد
2034 0 5

در وقت عروج، مرکبش بود نماز / قیصر امین پور

ایمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مرکبش بود نماز
هنگام که هنگامه ی آن کار رسید
چون بوسه میان دو لبش بود نماز*


*قُتِلَ علیٌ فی المِحراب و الصَّلاةُ بَینَ شَفَتَیْهِ(جبران خلیل جبران)
2970 0 4

ای در همه جا، کجاست پس خانه ی تو؟ / قیصر امین پور

ای صاحب عشق و عقل دیوانه ی تو
حیران تو آشنا و بیگانه ی تو
دیدار تو را همه نشانی دادند
ای در همه جا، کجاست پس خانه ی تو؟
2791 0 3.67

همْ صحبتی تو در جهان ما را بس / قیصر امین پور

از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظه ی وصل عاشقان ما را بس
هر چند دعای ما اجابت نشود
همْ صحبتی تو در جهان ما را بس
4118 0 3.57

جز راه دل از هیچ رهی، ره به تو نیست / قیصر امین پور

آنسان که تویی هیچ کس آگه به تو نیست
راهی ز فراز عقل کوته به تو نیست
هر چند تو را هزار ره باشد، لیک
جز راه دل از هیچ رهی، ره به تو نیست
4338 0 4.17

بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم / قیصر امین پور

بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم

به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوییم
سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم

شبی به حلقه درگاه دوست دل بندیم
اگرچه وا نکند، دست کم دری بزنیم

تمام حجم قفس را شناختیم، بس است
بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم

به اشک خویش بشوییم آسمان ها را
ز خون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم

اگرچه نیت خوبی است زیستن اما
خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم
18199 6 4.13

ای وای اگر ز پای نشینیم، وای ما / قیصر امین پور

آغاز شد حماسه ی بی انتهای ما
پیچید در زمانه طنین صدای ما

آنک نگاه کن که ز خون نقش بسته است
بر اوج قله های خطر جای پای ما

ماندند همرهان همه در وادی نخست
جز سایه ها نماند کسی در قفای ما

ما رو به آفتاب سفر می کنیم و بس
زینروی در قفاست همه سایه های ما

دردا و حسرتا که ز بیگانه هم ربود
در این میانه گوی ستم، آشنای ما

بنگر چگونه عاطفه از دست می رود
ای وای اگر ز پای نشینیم، وای ما
3569 0 4.33

به اصل نسخه ی قاموس خود رجوع کنیم / قیصر امین پور

بیا که حادثه ی عشق را شروع کنیم
ز شرق زخمی دل ناگهان طلوع کنیم

برای تنگی دل حجم شب وسیع تر است
بیا شبانه به درگاه او خشوع کنیم

دو دست آبی از این آستین فرا ببریم
فروتنانه در آن آستان خضوع کنیم

برای یافتن معنی صریح حضور
به اصل نسخه ی قاموس خود رجوع کنیم
2135 0 3.25

بر دل خون من دمی، دیده نظر نمی کند / قیصر امین پور

بر دل خون من دمی، دیده نظر نمی کند
بر لب خشک من نَمی، دیده ی تر نمی کند

سوخت ز عشقش این جگر، نیست مرا ز خود خبر
آهن و آتشم دگر، هیچ اثر نمی کند

گرده ی باد زین من، کینه خصم دین من
سینه آهنین من فکر سپر نمی کند

خون گلوی عاشقان، آب وضوی عاشقان
زآنکه به کوی عاشقان، عقل گذر نمی کند

بیهوده نیست عاشقی، وای که چیست عاشقی
بی خبری است عاشقی، عشق خبر نمی کند

جمله زبان و بی سخن، سوز چو شمع و دم مزن
جز به درون خویشتن، شمع سفر نمی کند
7153 0 4

دوباره بوی صدای بلال می آید / قیصر امین پور

ز جاده های خطر بوی یال می آید
کسی از آن سوی مرز محال می آید

صدای کیست؟ خدایا درست می شنوم؟
دوباره بوی صدای بلال می آید

ز بس فرشته به تشییع لاله آمد و رفت
صدای مبهم برخورد بال می آید

مپرس از دل خود «لاله ها چرا رفتند»
که بوی کافری از این سوال می آید

بیا و راست بگو، چیست مذهبت ای عشق
که خون لاله به چشمت حلال می آید

به لحظه لحظه ی این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال می آید
3162 0 4

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید / قیصر امین پور

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید

در انجماد سکون پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفس های عشق آب کنید

مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

4155 3 3.63

هوای ناحیه ما همیشه بارانی است / قیصر امین پور

دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است

دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگه ی پریشانی است

مهار عقده ی آتشفشان خاموشم
گدازه های دلم دردهای پنهانی است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینه ی من انفجار زندانی است

تو فیض یک اقیانوس آب آرامی
سخاوتی، که دلم خواهشی بیابانی است!
5749 0 4.37

دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست / قیصر امین پور

می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم، زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله ی تفنگ بخوانم
با واژه ی فشنگ
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم-دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
هر چند ناتمام
گفتم:
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد
تنها میان ساکت شب ها
بر خواب ناتمام جسدها
خفاش های وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را
با پرده های کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمی کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برج های فاصله می بینند
که شب چقدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان می داشت
چه شعرها که از بد شب می گفت
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشم های زل زده می بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم:
شاید
این شام، شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم:
امشب
در خانه های خاکی خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده می خشکد؟
اینجا
گاهی
سر بریده ی مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم
در زیر خاک گِل شده می بینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه می برد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گِل و سنگ
بر قلب های کوچک
در گورهای تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه های خونین
از قصه ی عروسک خون آلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رؤیاهاست
رؤیای کودکانه ی شیرین
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشم های سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می دوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوی مزار کودک خود می برد
چیزی درون سینه او کم بود...
اما این شانه های گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
بی هیچ خان و مان
در گوششان کلام امام است
فتوای استقامت و ایثار
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرف های داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد و سنگی سیار!
آیا رواست مرده بمانی
در بند آنکه زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم*
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...


*«رود» یعنی فرزند، در بعضی از نواحی جنوب، مادران در مرگ فرزندانشان «رود، رود» می گویند
4675 0 3.75

این ابتدای سبزی او بود / قیصر امین پور

این سبز سرخ کیست؟
این سبز سرخ چیست که می کارید؟
این زن که بود
که بانگ «خوانگریو»* محلی را
از یاد برده بود
با گردنی بلندتر از حادثه
بالاتر از تمام زنان ایستاده بود
و با دلی وسیع تر از حوصله
در ازدحام و همهمه «کِل»** می زد؟
این مادر که بود که می خندید؟
وقتی که لحظه، لحظه ی رفتن بود
آن سبز، با سخاوت خورشید
بخشید هر چه داشت
جز آن لباس سبز
و نقش آن کلام الهی را
رهْتوشه ی شهید همین بس:
یک جامه، یک کلام
تصویری از امام
او را چنان که خواست
با آن لباس سبز بکارید
تا چون همیشه سبز بماند
تا چون همیشه سبز بخواند
او را
وقتی که کاشتند
هم سبز بود هم سرخ
آنگاه
که یار بی قرار
آرام در حضور خدا آسود
هر چند سرخ سرخ به خاک افتاد
اما
این ابتدای سبزی او بود...


*خوانگریو: مرکب از دو کلمه خواندن و گریستن ، ابیات محلی است که معمولا زنان در سوگواری می خوانند و می گریند
**کِل زدن: کِلی لی لی... آوایی که زنان محلی معمولا در عروسی سر می دهند
2911 0 5

از چشم هر شهید یک قطره اشک شوق بگیرید / قیصر امین پور

یاران به آفتاب بگویید:
صد پاره شو، هزار ستاره
تا ذره، ذره، ذره بسازیم
بر بامی از بلند شهادت
تندیسی از عروج
آب از وضوی دست شهیدان بیاورید
یا
از چشم هر شهید
یک قطره اشک شوق بگیرید
یک قطره اشتیاق زیارت
فواره ای ز نور بکارید
قلبی از آینه، دلی از دریا
و گردنی بلند
از آبشار پاک تواضع
یا از غرور محض بسازید
از آستین روشن موسی
دستی به رسم وام بگیرید
دستاری از امام بیارید
باری به دست نازک اشراق
از عشق پیکری بتراشید
از جنس یک تهاجم عریان
در دستش استخوان
با دست دیگرش
زیتونی از سپیده بکارید
اندازه از قیام بگیرید
بر قامتش که جامه بدوزید
رختی ز جنس شال خدا بر تنش کنید
آبی تر از سپید
اسرار پایداری او را
زان یار سربلند بپرسید*
از آیه، آیه، آیه ی ایمان
وز سوره سوره ی صبر
از نام او نشانه بگیرید
شاید توان مجسمه ای ساخت
از جنس استقامت خالص
ای لحظه ها چنین مگریزید
تا عمری از همیشه بسازیم
جان مرا بگیر خدایا
تا شاید این تجسم شیرین
جانی مگر دوباره بگیرد
جانی مگر دوباره بگیریم


*حافظ: گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
4000 0 3.31

زندگی را باید از سر سطر نوشت! / قیصر امین پور

صبح خورشید آمد
دفتر مشق شبم را خط زد
پاک کن بیهوده است
اگر این خط ها را پاک کنم
جای آنها پیداست
ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست!
تو بگو!
من کجا حق دارم
مشق هایم را
روی کاغذهای باطله با خود ببرم؟
می روم
دفتر پاکنویسی بخرم
زندگی را باید
از سر سطر نوشت!
7484 0 3.41

بادبان را ناخدا باد است / قیصر امین پور

ساکت و تنها
چون کتابی در مسیر باد
می خورد هر دم ورق اما
هیچ کس او را نمی خواند
برگ ها را می دهد بر باد
می رود از یاد
هیچ چیز از او نمی ماند
بادبان کشتی او در مسیر باد
مقصدش هر جا که بادا باد!
بادبان را ناخدا باد است
لیک او را
هم خدا
هم ناخدا
باد است!
5643 6 4.07

او سبز بود و گرم که افتاد / قیصر امین پور

افتاد
آنسان که برگ
آن اتفاق زرد
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
آن اتفاق سرد
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
5307 0 4.5

چیزی از او به جای نمانده است جز راه ناتمام / قیصر امین پور

آن روز
بگشوده بال و پر
با سر به سوی وادی خون رفتی
گفتی:
«دیگر به خانه باز نمی گردم
امروز من به پای خودم رفتم
فردا
شاید مرا به شهر بیارند
بر روی دست ها»
اما
حتی تو را به شهر نیاوردند
گفتند:
«چیزی از او به جای نمانده است
جز راه ناتمام»
4487 0 3.67

شعر نی نامه / قیصر امین پور

خوشا از دل نَمی اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانکاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟

سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه ی او
غم غربت، غم دیرینه او

غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا زِ گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
5709 1 4.43

خوشا چون سرو اِستادنی سبز / قیصر امین پور

خوشا چون سرو اِستادنی سبز
خوشا چون برگ ها افتادنی سبز
خوشا چون گل به فصلی، سرخ مردن
خوشا در فصل دیگر، زادنی سبز
4107 1 3.09

آیین آینه، خود را ندیدن است / قیصر امین پور

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها، شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است
13445 1 3.88

خوشا رفتن از خود، رسیدن به خویش / قیصر امین پور

خوشا رقص مردانی از آینه
سواران میدانی از آینه

خوشا رفتن از خود، رسیدن به خویش
سفر در خیابانی از آینه

خوشا محو تکرار تصویرها
گذشتن ز ایوانی از آینه

همه غرق حیرت ز دیدار خویش
در امواج طوفانی از آینه

دل خویش را آب و جارو کنیم
بیاریم مهمانی از آینه

ز باغی که آیینه کاری شده است
بچینیم دامانی از آینه

در آغاز آیینه بودیم و باز
بیابیم پایانی از آینه
5978 0 4.17

تن جاده از رفتنت جان گرفت / قیصر امین پور

صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق، نامی برای تو نیست

شب و روز تصویر موعود من
در آیینه جز چشم های تو نیست

تن جاده از رفتنت جان گرفت
رگ راه جز رد پای تو نیست

مزار تو بی مرز و بی انتهاست
تو پاکی و این خاک جای تو نیست

به تشییع زخم تو آمد بهار
که جز سبز، رخت عزای تو نیست

کسی کز پی اهل مرهم رود
دیگر شیعه ی زخم های تو نیست

به آن زخم های مقدس قسم
که جز زخم، مرهم برای تو نیست
2459 0

در رختخوابم یک مُشت پر دیدم / قیصر امین پور

دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز می کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مُشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آن گاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می کردم!
3605 1 5

جنگل همیشه جنگل خواهد ماند! / قیصر امین پور

طوفانی از تبر
ناگه به جان جنگل
 افتاد
و هر چه را که کاشته بودیم
طوفان به باد داد
در گرگ و میش آتش و خاکستر
جنگل ولی هنوز
نفس می کشید
جنگل هنوز هم
جنگل بود
هر چند در دلش
جای هزار خاطره تاول بود
جنگل بلند و سبز
بپاخاست
و با تمام قامت
این قطعنامه را
با نعره ای بلند و رسا خواند:
جنگل هجوم طوفان را
تکذیب می کند!
جنگل هنوز جنگل
جنگل همیشه جنگل
خواهد ماند!
5058 0 3.33

بگذار عامیانه بیندیشیم! / قیصر امین پور

بگذار بعد از این
تنها
پیشانی تو را بسرایم!
حرفی است عامیانه که می گویند:
«تقدیر هر کسی را
از پیش، روی لوح جبینش نوشته اند.»
بگذار عامیانه بیندیشیم!
پیشانی تو شاهد این راز است
بر روی آن خطوط موازی
زخم تو نکته ای است که باید خواند
در امتداد پرواز
زخم تو مثل نقطه آغاز است
بگذار عاشقانه بگویم!
بر صفحه ی جبین تو
آن نقطه
آن خطوط موازی است
که سرنوشت قوم مرا شکل می دهد
پیشانی تو
تفسیر لوح محفوظ
پیشانی تو سوره ی نور است
این راز سر به مهر قدیمی
از دستبرد حادثه دور است!
بگذار بعد از این
تنها
پیشانی تو را بسرایم!
2829 0 2.83

پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید / قیصر امین پور

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

پنهان در آستین شما برق خنجر است
دستی از آستین به در آرید و بگذرید

ما دل به دست هر چه که بادا سپرده ایم
ما را به دست دل بسپارید و بگذرید

با آبروی آب، چه باک از غبار باد!
نانْ پاره ای مگر به کف آرید و بگذرید
2840 0 5

این ترانه بوی نان نمی دهد / قیصر امین پور

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد

سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد

نامه ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد:

با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد

یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی دهد

فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد

کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد

جز دلت که قطره ای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمی دهد

عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گُل به میهمان نمی دهد

نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این، نه آن...نمی دهد

پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد

خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد...
7925 1 4.19

شنیده ام که می آید کسی به مهمانی / قیصر امین پور

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی

دوباره پلک دلم می پرد، نشانه ی چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی

کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی، شگفت کسی، آن چنان که می دانی

کسی که نقطه ی آغاز هر چه پرواز است
تویی که در سفر عشق خط پایانی

تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی

تو از حوالی اقلیم هر کجاآباد
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی

کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی
9584 0 4.26

سر زیر پر خویش فرو برده نشستیم / قیصر امین پور

در سایه این سقف ترک خورده نشستیم
بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم

خاموش چو فانوس که در خویش خمیده است
پیچیده به خود با تن تا خورده نشستیم

یک بار به پرواز پری باز نکردیم
سر زیر پر خویش فرو برده نشستیم

بر سنگ مزار دل خود مرثیه خواندیم
یک عمر به بالین دلِ مرده نشستیم

بر گرده ی ما خاطره ی خنجر یاران
با جنگلی از خاطره بر گرده نشستیم

آیینه هم از دیده ی تردید مرا دید
با سایه ی خود نیز دل آزرده نشستیم

برخاست صدا از در و دیوار، ولی ما
با این همه فریاد فرو خورده، نشستیم
2784 0 3.61

با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر! / قیصر امین پور

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر!
7787 1 4.18

کودکی هایم اتاقی ساده بود / قیصر امین پور

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای، دورِ اجاقی ساده بود

شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
33250 20 3.63

پنجره ها تار عنکبوت گرفتند / قیصر امین پور

حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند

عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر
بهت فصیح مرا سکوت گرفتند

نعره زدم: عاشقان گرسنه ی مرگ اند
درد مرا قوت لایموت گرفتند

چون پر پروانه تا که دست گشودم
دست مرا لحظه ی قنوت گرفتند

خط خطا بر سرود صبح کشیدند
روشنی صفحه را خطوط گرفتند
9194 0 4

نان را از هر طرف بخوانی نان است! / قیصر امین پور

وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است!
18148 3 3.76

این آسیاب کهنه به نوبت نیست / قیصر امین پور

و آسیاب نان
آسوده
همچنان
می چرخد
دندان گرد سنگ
سنگاسیاب نان
چون لقمه ای بزرگ
جهان را
آخر به کام خویش فرو
خواهد برد
و بوی حسرت نان
ما را
تمام ما را
خواهد خورد
ما ایستاده ایم
و لحظه لحظه نوبت خود را
خمیازه می کشیم
اما
این آسیاب کهنه به نوبت نیست
شاید همیشه نوبت ما
فرداست!
و آسیاب کهنه ی نان
همچنان
می چرخد
7581 0 3.33

درد، هنوز ادامه دارد / قیصر امین پور

هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
 دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز ادامه دارد...
2940 0 4.25

باید هوای پنجره را داشت / قیصر امین پور

باید برای آینه فکری کرد
گفتم که جای آینه اینجا نیست
دیوار را
باید دوباره سیم کشی کرد
باید فضای طاقچه ی پشت پرده را
پُر کرد
باید دمِ تمامی درها را دید
باید هوای پنجره را داشت
زیرا بدون رابطه
با این هوا
یک لحظه هم نمی شود اینجا
نفس کشید!
2326 0

فصل فصل، گیسوان من سفید می شوند / قیصر امین پور

واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که سطرسطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن:
دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطرسطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!
3703 0 3.75

قاف / قیصر امین پور

و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود!
5082 0 4.22

تو را به خدا سوگند می دهند / قیصر امین پور

مردم همه
تو را به خدا
سوگند می دهند
اما برای من
تو آن همیشه ای
که خدا را به تو
سوگند می دهم!
4566 0 3.86

عصر جدید - ما در عصر احتمال به سر می بریم / قیصر امین پور

عصر جدید

ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم
13299 0 4.59

نام یک نفر غریبه را در شمار نام هایتان اضافه می کنید؟ / قیصر امین پور

ای شما!
ای تمام عاشقان هر کجا!
از شما سوال می کنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نام هایتان اضافه می کنید؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ی گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی گناه
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
روزهای چارشنبه ساعت چهار
بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما!
ای تمام نام های هر کجا!
زیر سایبان دست های خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیرباور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید؟
2384 0 2.05

رفتار من عادی است / قیصر امین پور

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود:
من کاملاً تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها-حدود هفت فرسخ-در اتاقم راه رفتم
با کفش هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطرسطر نامه ها را
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لا به لای کاغذ تاخورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صدبار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است.
8144 2 4.47

بوسه هایمان پوسید / قیصر امین پور

در سال صرفه جویی لبخند
پروانه های رنگ پریده
روی لبان ما
پرپر زدند
لبخند ما
به زخم بدل شد
و زخم هایمان
تا استخوان رسید
و بوسه هایمان
پوسید
ما
لبخند استخوانی خود را
در لا به لای زخم نهان کردیم
صد سال آزگار
ماندیم
و زخم های خشک ترک خورده را
در متن لایه های نمک
خواباندیم
اما
در روزهای ریخت و پاشِ لبخند
قصابکان پروار
و کاسبان رسمی پروانه دار
لبخندهای یخ زده ی خویش را
بر پیشخان خود
به تماشا گذاشتند!
2002 1 5

عاقبت هجوم ناگهان عشق فتح می کند پایتخت درد را / قیصر امین پور

چشم های من
این جزیره ها که در تصرف غم است
این جزیره ها که از چهارسو محاصره است
در هوای گریه های نم نم است
گرچه گریه های گاه گاه من
آب می دهد درخت درد را
برق آه بی گناه من
ذوب می کند
سد صخره های سخت درد را
فکر می کنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح می کند
پایتخت درد* را


*این ترکیب، نام دفتر شعری از پل الوار نیز بوده است.
8307 0 4.26

درد، رنگ و بوی غنچه ی دل است / قیصر امین پور

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
«چامه و چکامه» نیستند
تا به «رشته ی سخن» درآورم
نعره نیستند
تا ز «نای جان» برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های توبه توی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
3103 0 4.67

فردا؟ / قیصر امین پور

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا؟
1760 0 4

شعر سفر - همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود / قیصر امین پور

گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود
43998 1 4.13

می خواستم که ولوله بر پاکنم ولی... / قیصر امین پور

می خواستم که ولوله بر پاکنم ولی...
با شورِ شعر محشر کبرا کنم ولی...

با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم
با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی...

تا باز روح قدسی حافظ مدد کند
دم می زدم که کار مسیحا کنم ولی...

فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت
یا دست کم به زمزمه نجوا کنم ولی...

دل بر کنم از این دل مرداب وار تنگ
با رود رو به جانب دریا کنم ولی...

این بی کرانه آبی آیینه ی تو را
با چشمِ تشنه، سیر تماشا کنم ولی...

«باید» به جای «شاید» و «آیا» بیاورم
فکری به حال «گرچه» و «اما» کنم ولی...
7316 2 4.56

مُردم از درد، خدا را به که باید گفت؟ / قیصر امین پور

کُشت تقدیر تو ما را به که باید گفت؟
مُردم از درد، خدا را به که باید گفت؟

سرنوشتم اگر این است که می بینم
حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟

آی خط خوردگی صفحه ی پیشانی!
این همه خطِ خطا را به که باید گفت؟

مو به مو حادثه بارید به هر بندم
تیر باران بلا را به که باید گفت؟

هر نَفَس آهی و هر آینه اشکی شد
وضع این آب و هوا را به که باید گفت؟

هر دمی دردی و هر ثانیه سالی بود
شرح این ثانیه ها را به که باید گفت؟

هذیان بود و شب و تاب و تب تردید؛
درد و درمان و دوا را به که باید گفت؟

چه کنم این همه اما و اگرها را
این همه چون و چرا را به که باید گفت؟

آفرین بر تو و نفرین به خودم گفتم
جز تو نفرین و دعا را به که باید گفت؟

شکوه از هر چه و هر کس به خدا کردم
گله ازکار خدا را به که باید گفت؟

ز که یاری، ز که یاری، ز که باید خواست؟
به که یارا، به که یارا، به که باید گفت؟
21180 3 4

جرمم این است: من خودم هستم! / قیصر امین پور

به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر و هنوز پا بستم

کمِ ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش از این برنیامد از دستم

بیش از این خواستم، ولی چه کنم؟
چه کنم؟ چون نمی توانستم

مگر این چند روزه در یابم
چلّه تا در نرفته از شستم

تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر می کنم، هستم

دیگران گر ز بی خودی مستند
من از این خود، از این خودی مستم

رو به سوی تو مستقیم، دلم
این طرف، آن طرف ندانستم

جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرف ها چه طرْف بر بستم؟

جرمم این بود: من خودم بودم!
جرمم این است: من خودم هستم!
13154 2 4.09

صد سالِ سیاه برنگردی ای سال! / قیصر امین پور

هر دم دردی از پی دردی ای سال!
با این تن ناتوان چه کردی ای سال؟
رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت
صد سالِ سیاه برنگردی ای سال!
8033 0 4.25

تا حادثه ی سرخ رسیدن نرسیدیم / قیصر امین پور

با مردم شب دیده به دیدن نرسیدیم
تا صبح دمی هم به دمیدن نرسیدیم

کالیم که سرسبز دل از شاخه بریدیم
تا حادثه ی سرخ رسیدن نرسیدیم

خون خورده ی دردیم و چراغانی داغیم
گل کرده ی باغیم و به چیدن نرسیدیم

زین هیزم تر هیچ ندیدیم به جز دود
شمعیم که تا شعله کشیدن نرسیدیم

خونیم و تپیدیم به تاب و تب تردید
اشکیم و به مژگانِ چکیدن نرسیدیم

بادیم که آواره دویدیم به هر سوی
اما چو نسیمی به وزیدن نرسیدیم

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
خشکید و به یک جرعه چشیدن نرسیدیم
6378 3 4.67

یک کلبه ی خراب و کمی پنجره / قیصر امین پور

یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود  و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره
23901 1 4.16

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را / قیصر امین پور

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را
73727 8 4.16

شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال / قیصر امین پور

تو قله ی خیالی و تسخیر تو مُحال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟
چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
6584 2 4.44

شبی دارم چراغانی، شبی تابیدنی امشب / قیصر امین پور

شبی دارم چراغانی، شبی تابیدنی امشب
دلی نیلوفری دارم، پری بالیدنی امشب

شبی دیگر، شبی شب تر، شبی از روز روشن تر
شبی پر تاب و تب دارم، تبی تابیدنی امشب

نه در خوابم، نه بیدارم، سراپا چشم دیدارم
که می آید به دیدارم، زنی نادیدنی امشب

مشام شب پُر از بوی خوش محبوبه های شب
شبی شبدر، شبی شب بو، شبی بوییدنی امشب

زنی با رقصی آتشباد، از این ویرانه خاک آباد
می آید گردبادآسا، به خود پیچیدنی امشب

زنی با مویی از شب شب تر و رویی ز شبنم تر
میان خواب و بیداری، چو رویا دیدنی امشب

برایش سفره ی تنگ دلم را می گشایم باز
بساطی گل به گل رنگین، بساطی چیدنی امشب
7319 0 4.54

دلِ ما هر چه کشید از تو کشید / قیصر امین پور

دلِ ما هر چه کشید از تو کشید
هر چه از هر که شنید از تو شنید

گر سیاه است شب و روزِ دلم
باید از چشم تو، از چشم تو دید

غنچه از راز تو بو بُرد، شکفت
گل گریبان به هوای تو درید

موج اگر دعوی دریا دارد
گردن ناز به نام تو کشید*

خواب سنگین ز سر صخره و کوه
رنگ از روی شب تیره پرید

روشن از روی تو چشم و دل روز
صبح از نام تو دم زد که دمید


*این موج ها که گردن دعوی کشیده اند
بحر حقیقتند اگر سر فرو کنند(بیدل دهلوی)
8425 0 4.04

ای آیه آیه من در کتاب تو - شعر قیصر برای دخترش آیه / قیصر امین پور

برای دخترکم آیه

ای آیه آیه ی من در کتاب تو
ای امتداد سایه ی من آفتاب تو

ای نام من، تمامِ من، ای شعر ناتمام
بگذار تا سروده شوم در کتاب تو

بگذار تا ادامه بیابم قصیده وار
ای مطلع دوباره ی من، شعر ناب تو

از من به من شبیه تری، یا خود منی؟
افتاده عکس کودکی من به قاب تو

در خواب های خود به که لبخند می زنی؟
بگذار چون فرشته بیایم به خواب تو

ای خوابْ خنده های تو گهواره ی دلم
بی تاب می شود دلم از موج تاب تو

پیداست عکس روی خدا مثل آفتاب
در جاری زلال دل همچو آب تو

یک بار کودکانه صدا کن «پدر» مرا
تا صد هزار بار بگویم جواب تو
9475 0 3.09

بوی بهشت می شنوم از صدای تو، شعر قیصر امین پور برای دخترش آیه / قیصر امین پور

برای دخترکم آیه


بوی بهشت می شنوم از صدای تو
نازکتر از گُل است گُلِ گونه های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل، نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه ی خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو

 بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
18968 2 4.02

حرف ها دارم اما... بزنم یا نزنم؟ / قیصر امین پور

حرف ها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه ی حرف دلم با تو همین است که « دوست...»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهدکردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
50191 17 4.05

من از خیر این ناخدایان گذشتم / قیصر امین پور

برای رسیدن، چه راهی بریدم
در آغاز رفتن، به پایان رسیدم

به آیین دل سر سپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم

به هر کس که دل باختم، داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم، خار چیدم

من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم

به چشمم بدِ مردمان عین خوبی است
که من هر چه دیدم، ز چشم تو دیدم

دهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم
3801 0 3.23

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم / قیصر امین پور

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ های سبزِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟
4915 2 5

به یک سکه ی قلب، دل می فروشند / قیصر امین پور

به سر سبزی خویش کاجی ندیدم
به سر گرچه جز برف تاجی ندیدم

تو از من تمام دلم را گرفتی
از این بیش باج و خراجی ندیدم

قسم می خورم راستش را بخواهی
به بالای تو سرو و کاجی ندیدم

به جز عشق، دردی که درمان ندارد
به جز عشق راه علاجی ندیدم

مرا قصر تنهایی و بی کسی بس
از این امن تر برج عاجی ندیدم

که جز سکه های سیاه دو رویی
به بازار یاران رواجی ندیدم

به یک سکه ی قلب، دل می فروشند
مناسب تر از این حراجی ندیدم

تو را با تپش های قلبم سرودم
به این واژه ها احتیاجی ندیدم
3199 1 5

الفبای درد از لبم می تراود / قیصر امین پور

الفبای درد از لبم می تراود
نه شبنم، که خون از شبم می تراود

سه حرف است مضمون سی پاره ی دل
الف، لام، میم از لبم می تراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود

ز دل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت ز هر یا ربم می تراود

ز دین ریا بی نیازم، بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود
11096 0 3.92

خورشید خم شد تا نگاهت را ببوسد / قیصر امین پور

خورشید خم شد تا نگاهت را ببوسد
گل غنچه شد تا قرص ماهت را ببوسد

هفت آسمان افتاد در آیینه ی آب
تا لحظه ای ردّ نگاهت را ببوسد

افتاده حتی سایه ی خورشید بر خاک
تا ذره ای از گرد راهت را ببوسد

شب خیمه زد بر سایه روشن های نیزار
تا تار مژگان سیاهت را ببوسد

در برکه خم شد روی عکس ماه در آب
نیلوفری، تا روی ماهت را ببوسد

با سوز سینه بر لب تفتیده ی عشق
آتش زدی تا دود آهت را ببوسد

دل آستین افشاند و بر وهم دو عالم
تا آستان بارگاهت را ببوسد
7857 0 4.71

مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر / قیصر امین پور

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر

مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه ی پیش از شروع خاکستر

به آستانه ی برخورد ناگهان دو چشم
به لحظه های پس از صاعقه، پس از تندر

به شب نشینی شبنم، به جشنواره ی اشک
به میهمانی پرشور چشم و گونه ی تر

به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب
به چشم روشن و بیدار خسته از بستر

من از تو بالی بلندبالا می خواهم
من از تو تنها بالی بلند و بالا پر

من از تو یال سمندی، سهند مانندی
بلند یالی از آشفتگی پریشان تر

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر
10482 0 3.37

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری / قیصر امین پور

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشم هایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری
24452 13 4.13

چنان داغ دل، داغ دل دیده ام / قیصر امین پور

چنان داغ دل، داغ دل دیده ام
که حال خود از لاله پُرسیده ام

به هر جا چمن در چمن، گل به گل
همان مُهر داغ تو را دیده ام

کدامین چمن را گل از گل شکفت
کز آن بوی نام تو نشنیده ام؟

به بوی تو، تنها به بوی تو بود
که هر جا گلی دیده ام، چیده ام

دلم را به هر آب و آتش زدم
که چون شمع در گریه خندیده ام

همه هفت بندم همین یک نواست
چو نی در هوای تو نالیده ام

ز راز دلم باد بویی نبرد
که چون غنچه سربسته خندیده ام

ز باغ دلم یک بغل پر غزل
برای گل روی تو چیده ام
9682 0 3.88

هر دم به هوای دل ما می آیی / قیصر امین پور

ای غم، تو که هستی از کجا می آیی؟
هر دم به هوای دل ما می آیی
باز آی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا می آیی!
3538 2 4.17

امروز نبود، کاش فردا بادا! / قیصر امین پور

ای کاش مرا چشم تماشا بادا!
یک لحظه زمانه با دل ما بادا!
هر روز که می رود به خود می گویم:
امروز نبود، کاش فردا بادا!
2994 0 4

این دردها به درد دل من نمی خورند / قیصر امین پور

این دردها به درد دل من نمی خورند
این حرفها به درد سرودن نمی خورند

شیواست واژه های رخ و زلف و خط و خال
اما به شیوه ی غزل من نمی خورند

ما و دل و طنین تپیدن به بحر خون
این شعرها به بحر تتن تن نمی خورند

این ریشه های خشک که در خاک تیره اند
آب از زلال آبی روشن نمی خورند

غم می خورند شاعرکان مثل آب و نان
اما دریغ، جز غمِ خوردن نمی خورند!
4663 1 4.14

چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم / قیصر امین پور

ز بس بی تابِ آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل، حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سال های انتظارم را؛
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

نمی دانم، بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟
نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم
7217 3 4.1

رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند / قیصر امین پور

رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند

از دل برکه ی شب سر زد و تابید به خورشید
تا دل روشن نیلوفری اش پاک بماند

دل و دامان شب آنگونه ز سوز دم او سوخت
که گریبان سحر تا به ابد چاک بماند

خوشه سرمست رسیدن شد و از شاخه فرو ریخت
تا که در خاک رگ و ریشه ی این تاک بماند

هر چه دیدیم از این چشم، همه نقش بر آب است
نیست نقشی که در آیینه ی ادراک بماند

جز صدای سخن عشق صدایی نشنیدیم
که در این همهمه ی گنبد افلاک بماند*


*از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند(حافظ)
18852 4 3.63

خاموش مانده ایم، خدا را چراغ کو؟ / قیصر امین پور

دلتنگ غنچه ایم، بگو راه باغ کو؟
خاموش مانده ایم، خدا را چراغ کو؟

کو کوچه ای ز خواب خدا سبزتر، بگو*
آن خانه کو، نشانی آن کوچه باغ کو؟

چشم و چراغ خانه ی ما داغ عشق بود
چشمی که از چراغ بگیرد سراغ کو؟

دل های خویش را به گواهی گرفته ایم
اما در این زمانه خریدار داغ کو؟

شب در رسید و قصه ی ما هم به سر رسید
کو خانه ای برای رسیدن، کلاغ کو؟


*کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است.(سهراب سپهری)
9481 0 4.43

رهایم مکن جز به بند غمت / قیصر امین پور

الهی به زیبایی سادگی!
به والایی اوج افتادگی!
رهایم مکن جز به بند غمت،
اسیرم مکن جز به آزادگی!

7352 1 3.27

خواب یعنی تو را خوب دیدن / قیصر امین پور

زنده بودن، سرودن بهانه
هر چه جز با تو بودن بهانه

ذکر نام تو یعنی تنفس
عاشقانه سرودن بهانه

خواب یعنی تو را خوب دیدن
پلک بستن- گشودن، بهانه

گریه هم مثل باران ضروری است
غصه از دل زدودن بهانه

دم به دم فال حافظ گرفتن
بخت را آزمودن بهانه

شعر دعوی، سرودن بهانه
زندگی عذر، بودن بهانه
5060 0 4

حالیا در سوگ چشمت حال آبادی خراب / قیصر امین پور

سوره ی چشم خرابت حکم تحریم شراب
سِفْر تکوین نگاهت مژده ی اهل کتاب

روز و شب در چشم تو تصویر موعود من است
گرگ و میش از چشمه ی چشم تو می نوشند آب

شهر شب با داغیاد تو چراغان شد ولی
حالیا در سوگ چشمت حال آبادی خراب

صبح خون می ریخت از پرهای بالش چون که شب
آخرین تصویر پرواز تو را دیدم به خواب

در نگاهت نقطه ی ابهام گنگی بود خاک
ذره بین کوچکی در دستهایت آفتاب

پرسشی دارم ز تو: آن سوی این دیوار چیست؟
ای سوال روشن ما را نگاه تو جواب!
3591 0 3.67

من از عهد آدم تو را دوست دارم / قیصر امین پور

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد همآواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

12451 0 4.72

صف، انتظار، صف، امضا، شماره / قیصر امین پور

صف
انتظار
صف
امضا
شماره
امضا
فردا دوباره
صف
انتظار
امضا
شماره
ای کاش باد...
ای کاش باد این همه کاغذ را
می برد!
ای کاش باد...
یا
یک ذره اعتماد...

3055 3 4.9

پسینگاه جمعه؛ همان لحظه های هبوط! / قیصر امین پور

چرا باز هم غم؟
چرا باز دلشوره های دمادم؟
پسینگاه جمعه؛
همان لحظه های هبوط!
همان وقت میلاد آدم!*


*خدا آدم را پس از پسینگاه جمعه خلق کرد و هم به روز جمعه وی را از بهشت بیرون کرد.
ترجمه ی تاریخ طبری، ج1، ص34 و69
5744 0 4.42

سه شنبه؛ چرا تلخ و بی حوصله؟ / قیصر امین پور

سه شنبه؛
چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه؛
چرا این همه فاصله؟
سه شنبه؛
چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!
سه شنبه
خدا کوه را آفرید!*


*خداوند کوه ها را روز سه شنبه آفرید. از این رو کسان سه شنبه را روزی سنگین می دانند.
ترجمه ی تاریخ طبری،ج1،ص33
21397 2 4.41

شنبه / قیصر امین پور

خدا ابتدا آب را
سپس زندگی را از آب آفرید
جهان نقش بر آب
و آن آب بر باد...*
3439 1 4.33

راستی در میان این همه اگر تو چقدر بایدی! / قیصر امین پور

در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکرده ام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا...
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هر چه می دوم
با گمان رد گام های تو
گم نمی شوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!
36264 0 3.73

گفت: احوالت چطور است؟ / قیصر امین پور

گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حال گُل!
حال گُل در چنگ چنگیز مغول!
46686 6 4.31

از خوبی تو بود که من بد شدم! / قیصر امین پور

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان ساده ی تو رد شدم
اصلاً نه تو، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
6160 0 3.8

گل های کاغذی نیز با سیم خاردار در چشم ما عزیز نمی مانند / قیصر امین پور

وقتی که غنچه های شکوفا
با خارهای سبز طبیعی
در باغ ما عزیز نماندند
گل های کاغذی نیز
با سیم خاردار
در چشم ما عزیز نمی مانند
7217 0 3.33

باور نمی کنم که ناگهان به سادگی آب از ساحل سلام دل برکنم / قیصر امین پور

باور نمی کنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام
دل برکنم
تا لحظه لحظه در دل دریای دور
امواج بی کران دقایق را
پارو زنم!
3170 0 2.25

چهارم شخص مجهول / قیصر امین پور

باری من و تو بی گناهیم
او نیز تقصیری ندارد
پس بی گمان این کار
کار چهارم شخص مجهول است!
4754 0 3.67

آرمانشهر / قیصر امین پور

خدا روستا را
بشر شهر را...
ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند
که در خواب هم خواب آن را ندیدند
6534 0 3.3

راستی روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود! / قیصر امین پور

بهترین لحظه ها
روزها
سالها را
با تمام جوانی
روی این پله های بلند و قدیمی
زیر پا می گذارم
بین بیداری و خواب
رو به روی تو در لحظه ای بی کران می نشینم...
راستی باز هم می توانم
بار دیگر از این پله ها
خسته
بالا بیایم
تا تو را لحظه ای بی تعارف
روی آن صندلی های چوبی
با همان خنده ی بی تکلف ببینم؟
بهترین لحظه ها...
لحظه هایی که در حلقه ی کوچک ما
قصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بود
قصه ی عاشقان بود
راستی روزهای سه شنبه
پایتخت جهان بود!
10153 0 3.53

مرگ / قیصر امین پور

ما
در تمام عمر تو را در نمی یابیم
اما
تو
ناگهان
همه را در می یابی!
4662 3 4

زهی خیال خام! / قیصر امین پور

گذشتن از چهل
رسیدن و کمال
چه فکر کال کودکانه ای!
زهی خیال خام!
تمام!
9321 0 4.04

دیگر نمی شناسند همدیگر را! / قیصر امین پور

سیبی که از درخت می افتد
از نو به شاخه بر می گردد
اما
دیگر نمی شناسند
همدیگر را!
1976 0 3

هرگز دلم نخواست بگویم: هرگز / قیصر امین پور

هرگز دلم نخواست بگویم:
هرگز
مرگ از طنین هرگز
می زاید
اما همیشه
از ریشه ی همیشه می آید
رفتن
همیشه رفتن
حتی همیشه در نرسیدن
رفتن!
2972 0 3

لحظه ی دیگر اما تا کجا باد؟ تا کی؟ / قیصر امین پور

لحظه ی چشم واکردن من
از نخستین نَفَسْ گریه
در دومین صبح اردیبهشت سی و هشت
تا سی و هشت اردیبهشت پیاپی
پیاپی!
عین یک چشم بر هم زدن بود
لحظه ی دیگر اما
تا کجا باد؟
تا کی؟
1663 0

اگر سنگ، سنگ...اگر آدمی، آدمی است / قیصر امین پور

اگر سنگ، سنگ...
اگر آدمی، آدمی است
اگر هر کسی جز خودش نیست
اگر این همه آشکارا بدیهی است
چرا هر شب و روز، هر بار
به ناچار
هزاران دلیل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو تویی؟
هزاران دلیل و سند
که ثابت کند...
4263 0 3.22

صدای تو مرا دوباره برد به کوچه های تنگ پا برهنگی / قیصر امین پور

صدای تو مرا دوباره برد
به کوچه های تنگ پا برهنگی
به عصمت گناه کودکانگی
به عطر خیس کاهگل
به پشت بام های صبح زود
در هوای بی قراری بهار
به خوابهای خوب دور
به غربت غریب کوچه های خاکی صبور
به کرک های خط سبز
بر لب کبود رود
به بوی لحظه های هر چه بود یا نبود
به نوجوانی نجیب جوشش غرور
روی گونه های بی گناهی بلوغ
به لحظه ی نگاه ناگهانی
به آن نگاه ناتمام
به آن سلام خیس ترسْ خورده
زیر دانه های ریز ریز ابتدای دی
به بوی لحظه های هر کجای کی!
به سایه های ساکت خنک
به صخره های سبز در شکاف آفتابگیرکوه
به هُرم آفتاب تفته ای
که بی گدار
با تمام تشنگی
به آب می زنیم
به عصرهای جمعه ای
که با دوچرخه های لاغر بلند
تمام اضطراب شنبه های جبر را
رکاب می زنیم
به بوی لحظه های بی بهانگی
که دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زنیم
به «آی روزگار...» های حسرت دروغکی
غم فراق دلبر به خواب هم ندیده ی همیشه بی وفا
به جور کردن سه چار بیت سوزناک زورکی
به رفت و آمد مدام بادها و یادها
سوار قایقی رها
به موج موج انتهای بی کرانگی
دوار گردش نوار...
مرور صفحه ی سفید خاطرات خیس...
صدا تمام شد!
سرم به صخره ی سکوت خورد...
آه بی ترانگی!
7094 1 3.96

برای تو ای روز اردیبهشتی / قیصر امین پور

چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها می رسی
                                     از همین راه!
7079 0 3.78

هزار خواهش و آیا/ هزار پرسش و اما / قیصر امین پور

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر  
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار حرف نگفته
هزار راه نرفته
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز!
مگر تو ای همه هیچ!
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری!
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری!
13566 0 4.4

چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم / قیصر امین پور

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرف های من
افتاد
7161 0 4.39

اگر حرف‌های دلم بی اگر بود / قیصر امین پور

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
 اگر دفتر خاطرات طراوت
 پر از رد پای دقایق نبود
 اگر ذهن آیینه خالی نبود
 اگر عادت عابران بی‌خیالی نبود
 اگر گوش سنگین این کوچه‌ها
 فقط یک نفس می‌توانست
 طنین عبوری نسیمانه را
 به خاطر سپارد
 اگر آسمان می‌توانست، یک‌ریز
 شبی چشم‌های درشت تو را جای شبنم ببارد
 اگر رد پای نگاه تو را
 باد و باران
 از این کوچه‌ها آب و جارو نمی‌کرد
 اگر قلک کودکی لحظه‌ها را پس انداز می‌کرد
 اگر آسمان سفره‌ی هفت رنگ دلش را
 برای کسی باز می‌کرد
 و می‌شد به رسم امانت
 گلی را به دست زمین بسپریم
 و از آسمان پس بگیریم
 اگر خاک کافر نبود
 و روی حقیقت نمی‌ریخت
 اگر ساعت آسمان دور باطل نمی‌زد
 اگر کوه‌ها کر نبودند
 اگر آب‌ها تر نبودند
 اگر باد می‌ایستاد
 اگر حرف‌های دلم بی اگر بود
 اگر فرصت چشم من بیشتر بود
 اگر می‌توانستم از خاک
 یک دسته لبخند پرپر بچینم
 تو را می‌توانستم ای دور
 از دور
 یک‌بار دیگر ببینم!
18860 15 4

از نثار يک دريغ هم دريغ مي کنيم؟ / قیصر امین پور

ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم
راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند
از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟
2053 0 4.67

در خواب های کودکی ام هر شب طنین سوت قطاری از ایستگاه می گذرد / قیصر امین پور

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود...
6845 0 4.35

سرنوشت من سرودن است! / قیصر امین پور

تکیه داده ام به باد
با عصای استوایی ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهانِ دره ی سقوط
باز مانده است
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه
راه می روم
سرنوشت من سرودن است!
2002 0 5

اینجا همه هر لحظه می پرسند: / قیصر امین پور

اینجا همه هر لحظه می پرسند:
«حالت چطور است؟»
اما کسی یک بار
از من نپرسید:
«بالت...
3749 0 4

آیینه ها دچار فراموشی اند / قیصر امین پور

آیینه ها دچار فراموشی اند
و نام تو
ورد زبانِ کوچه ی خاموشی
امشب
تکلیف پنجره
بی چشمهای بازِ تو روشن نیست!
3907 0 4.56

در گوش من دیگر صدای زنگ نمی آید؟ / قیصر امین پور

اما چرا
هی هر چه اتفاقی
قندان و استکان ها را
در سینی
می چینم
یا هر چه کفشهایم را ...
جفت می شوند
در گوش من
دیگر صدای زنگ نمی آید ؟
2048 0

دیوار چیست؟ / قیصر امین پور

دیوار چیست؟
آیا به جز دو پنجره ی رو به روی هم
اما
بی منظره؟
6464 2 2.41

گفتند : باید سوخت / گفتند : باید ساخت / قیصر امین پور

پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت،
اما نه با دنیا
که دنیا را!
گفتیم: باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را !
4499 0 4.17

امروز هم ما هر چه بوده‌ایم، همانیم / قیصر امین پور

امروز هم
ما هرچه بوده‌ایم، همانیم
ما صوفیان ساده‌ی سرگردان
درویش‌های گمشده‌ی دوره‌گرد
حتی درون خانه‌ی خود هم
مهمانیم
اما کجاست
خرقه و کشکول ما؟
می‌خواهم از کنار خودم برخیزم
تا با تو در سماع درآیم
این دفتر سفید قدیمی
این صفحه خانقاه من و توست
وقتی
من
 پشت میز خود بنشینم
وقتی تو
در هیئت الهه‌ی الهام
آرام و بی‌صدا
مثل پری شناور در باد
یا مثل سایه پشت سرم راه می‌روی
و دفتر و مداد و کتابم را
که در کف اتاق پراکنده‌اند
از روی فرش کوچک‌مان جمع می‌کنی
بی آن‌که گرد هیچ صدایی
بر لحظه‌ی سرودن من سایه افکند
آرامش حضور تو عطر خیال را
بر خلسه‌وار خلوت من می‌پراکند
و خرقه‌‌ی تبرک من دست‌های توست
 
پس
گاهی بیا و پشت سرم لحظه‌ای بمان
دستی به روی شانه‌ی من بگذار
تا از فراز شانه‌ی من
این سطرهای درهم و برهم
این شعرهای مبهم خط‌ خورده را
در دفترم بخوانی
تا سطرهای تار
روشن شوند
تا من قلم به دست تو بسپارم
تا تو به دست من بنویسی
بعد...
-یک استکان چای!
(پس از خستگی)
-این هم شراب خانگی ما!
-بی ترس محتسب
آنگاه
 درخانقاه گرم نگاه تو
ما هر دو بال در بال
بر سطرهای آبی این دفتر سفید
پرواز می‌کنیم
این اوج ارتفاع من و توست!
در دود عود و اسفند
همراه واژه‌های رها در هوا
رقص نگاه ما چه تماشایی است!
این حلقه‌ی سماع من و توست!
4093 0 4.4

از قضا یک روز صبح زود می بینی دوست داری زود برخیزی / قیصر امین پور

آسمان را...!
ناگهان آبی است!
از قضا یک روز صبح زود می بینی
دوست داری زود برخیزی
پیش از آنکه دیگران
چشم خواب آلود خود را وا کنند
پیش از آنکه در صف طولانی نان
باز هم غوغا کنند
در هوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویی
حوله ی نمدار و نرم بامدادان را
روی هُرم گونه هایت حس کنی
وسلامی سبز
توی حوض کوچک خانه
به ماهی ها بگویی
سفره ات را وا کنی
نان و پنیر و نور
تا دوباره
فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانه ات دعوا کنند
دوست داری
بی محابا مهربان باشی
تازه می فهمی
مهربان بودن چه آسان است...
با تمام چیزها از سنگ تا انسان!
دوست داری
راه رفتن زیر باران را
در خیابان های بی پایان تنهایی
دست خالی بازگشتن
از صف طولانی نان را
در اتاقی خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لای کاغذ پاره ها
نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام...
نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی...
نامه های ساده ی بد نیستم اما...
نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو...
گپ زدن از هردری
با هر در و دیوار
بعد هم احوالپرسی
با دوچرخه
با درخت و گاری و گربه
با همه، با هرکس و هرچیز
هر کتابی را به قصد فال واکردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روی میز
آب پاشی کردن کوچه
غرق در ابهام بوی خاک
در طنین بی سر انجام تداعی ها...
با فرود
قطره
قطره
قطره های آب
روی خاک
سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن
در میان کوچه ای خلوت
رو به روی یک در آبی
پا به پا کردن
نامه ای با پاکت آبی
-پاکت پست هوایی-
بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ
روی آجرهای خانه
خط نوشتن با نوک ناخن
روی سیب و هنداونه
قفل صندوق قدیم عکس های کودکی  را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گرد و غبار سالهای دور
باز هم از کودکی آغاز کردن
روی تخت بی خیالی
روی قالی تکیه بر بالش
در کنار مادر و غوغای یکریز سماور
گیسوان خواهر کوچکترت را
با سر انگشتان گیجت شانه کردن
وانار آبداری را
توی یک بشقاب آبی دانه کردن
امتداد نقشهای روی قالی را
با نگاهی بی هدف دنبال کردن
جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده
توی خاک باغچه
با خواندن یک حمد و سوره چال کردن
فکر کردن
فکر کردن
در میان چارچوب قاب بارانْ خورده ی اسفند
خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزه ی یک عابر عادی
مثل یک یاد آوری
در سراشیب فراموشی
مثل خاموشی
ناگهانی
مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولی در آیینه!
عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادی است!
3624 0 3.67

من سَرم نمی شود / قیصر امین پور

از تمام رمز و راز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم که می شود!
3790 0 3.89

شب آمد روزگار دل تمام است / قیصر امین پور

شب آمد روزگار دل تمام است
به دستت اختیار دل تمام است
من از چشم تو خواندم روز آغاز
که با این عشق کار دل تمام است
5342 0 4.29

ای داد به داد دل ما کس نرسید / قیصر امین پور

در زلف تو بند بود داد دل ما
در بند کمند بود داد دل ما
ای داد به داد دل ما کس نرسید
از بس که بلند بود داد دل ما
8467 0 3.41

من بودم و بی خیالِ من، کودکی ام / قیصر امین پور

من بودم و اوج بالِ من، کودکی ام
دریا دریا زلالِ من، کودکی ام
دنباله ی بادبادکی در کف باد
من بودم و بی خیالِ من، کودکی ام
8264 0 3.76

دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز! / قیصر امین پور

خدایا! یک نفس آواز! آواز
دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!
بیا بال و پر ما را بیاموز
به قدر یک قفس پرواز! پرواز!
4851 2 3.42

دیشب باران قرار با پنجره داشت / قیصر امین پور

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک...چکار با پنجره داشت؟
18886 9 3.91

ای کاش تمام شعرها حرف تو بود / قیصر امین پور

باران! باران! دوباره باران! باران
باران! باران! ستاره باران! باران!
ای کاش تمام شعرها حرف تو بود:
باران! باران! بهار! باران! باران
5939 0 3.8

هر دانه ی برف حرفی از نام تو بود / قیصر امین پور

بارانِ بهار، برگِ پیغام تو بود
یا نامه ای از کبوتر بام تو بود
هر قطره حکایتی شگرف از لب تو
هر دانه ی برف حرفی از نام تو بود
5952 0 3.75

دارم هوای گریه خدایا بهانه ای! / قیصر امین پور

سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ترانه ای
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!
7111 3 4.3

از خواب چهل ساله ی خود پا شده ام / قیصر امین پور

از خواب چهل ساله ی خود پا شده ام
گم بوده ام و دوباره پیدا شده ام
ای حس شکوهمند غمگین و شگفت
امروز چقدر با تو زیبا شده ام!
11006 0 3.71

تنها خودِ قاب را تماشا کردیم / قیصر امین پور

انگار حباب را تماشا کردیم
یا رقص سراب را تماشا کردیم
در پرده نه طرحی و نه تصویری بود
تنها خود قاب را تماشا کردیم
2357 0 5

درد تو به جان خریدم و دم نزدم / قیصر امین پور

درد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم
از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم

5924 1 4

من می شنوم رنگ صدا را آبی / قیصر امین پور

من می شنوم رنگ صدا را آبی
آهنگِ ترِ ترانه ها را آبی
در موج بنفش عطر گل می بینم
موسیقی لبخند خدا را آبی
46270 3 3.88

هر چه نثر بشکفم، پیش پای تو نثار / قیصر امین پور

سنگ ناله می‌کند: رود، رود بی‌قرار
کوه گریه می‌کند: آبشار، آبشار!

آه سرد می‌کشد، باد، باد داغدار
خاک می‌زند به سر، آسمان سوگوار

سرو از کمر خمید، لاله واژگون دمید
برگ و بار باغ ریخت، سبزِ سبز در بهار

ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پیچ ‌و تاب شد، جست‌وجوی جویبار

در لبش ترانه‌، آب، از گدازه‌های درد
در دلش غمی مذاب، صخره صخره کوهوار

از سلاله‌ی سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آب‌دار

باورم نمی‌شود! کی کسی شنیده ‌است:
زیر خاک گم شوند، قله‌های استوار؟

بی‌تو گر دمی زنم، هر دمی هزار غم!
روی شانه‌ی دلم، هر غمی هزار بار!

هر چه شعر گل کنم،‌ گوشه‌ی جمال تو!
هر چه نثر بشکفم، پیش پای تو نثار!
3117 0 4.38

خودمانيـم، بگـو اين همه ترديد چرا؟ / قیصر امین پور

سايه ی سنگ بر آيینـــه ی  خــــورشيد چرا؟
خودمانيـــــم، بگـــو اين همه ترديـــــد چرا؟

نيست چون چشم مرا تاب دمى خيره شدن
طعن و ترديـد به سرچشمه ی خورشيد چرا؟

طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خنـــــديد چرا؟ آن که نخنـــــديد چرا؟

طالـــــع تيـــــره ام از روز ازل روشن بــــــود
فــال کولـــــى به کفـم خط خطــــا ديـد چرا؟

من که دريـــــا دريـــــا غـــرق کف دستم بود
حـــاليــا حسرت يک قطـــره که خشکيد چرا؟

گفتم اين عيـــــــد به ديــــدار خودم هم بروم
دلــــم از ديـــدن اين آينـــــــه ترسيد چـــــرا؟

آمـــــدم يک دم مهمــــــان دل خــــــود باشم
ناگهـــــان سوگ شد اين سور شب عيد چرا؟  
7530 0 3.61

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست / قیصر امین پور

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خورد با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست

دلی که گرد خویش می‌تند تار
اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست

مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش
در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست

تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست

8121 2 4.33

هر چه دویدم جاده از من پیش‌تر بود / قیصر امین پور

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های‌ بی سرانجام ِ رسیدن

كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناكام ِ رسیدن

كی می‌شود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟

دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن

بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن

هر چه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن

از آن كبوترهای بی‌پروا كه رفتند
یك مشت پَر جا مانده بر بام ِ رسیدن

ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن
6709 0 3.88

دو زلفونت شب و روی تو ماهه / قیصر امین پور

دو زلفونت شب و روی تو ماهه
ازین شب، روزگارِ مو سیاهه

دلم شد راهی دریای چشمت
ازین پس کار چشمم رو به راهه

زدست کفر زلفت داد و بیداد
به درگاهت دل مو دادخواهه

دلم تنها به درگاه تو رو کرد
که بی روی تو بی پشت و پناهه

ندارم شاهدی جز چشم مستت
که اشکم شاهد و آهم گواهه

مو خوندم در ازل از نقش چشمت
که خط سرنوشتم اشتباهه

اگر مشک خُتن گفتم به زلفت
خطا گفتم، خطا گفتم، گناهه

که در هر حلقه ی هندوی زلفت
هزاران چین و ماچین عذرخواهه

گرفتی کشور دل را به مویی
که در پشت سرت، خیل سپاهه

چه شد حاصل از این روز و شب ای دل
که موی مو  سفید و رو سیاهه

اگر دستِ دل ما را نگیری
تموم کار و بارِ ما تباهه

دلم پیوسته با لطف مدامت
که لطف دیگرونم گاه گاهه

سماعِ یادِ تو در سینه برپاست
تموم خانه ی دل خانقاهه
3624 0 3.29

بیا عاشقی را رعایت کنیم / قیصر امین پور

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است
به بی‌عادتی کاش عادت کنیم

چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟

به هنگام نیّت برای نماز
به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه‌ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟

مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم

«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟

اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم

پُر از «گلشن راز»، از «عقل سرخ»
پُر از «کیمیای سعادت» کنیم

بیایید تا عینِ «عین القضات»
میان دل و دین قضاوت کنیم

اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم

مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم

برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم

بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم

خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم
29716 12 4.18

دیری است از خود، از خدا، از خلق دورم / قیصر امین پور

دیری است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این همه در عین بی تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سر شاخه های پیچ در پیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی تاب نورم

بادا بیفتد سایه ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگْ پشتی پیر در لاکم صبور

آخردلم با سربلندی می گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
4050 0 4.57

تمام دور و برم پُر زجای خالی‌ها / قیصر امین پور

دلم خوش است به گل‌های باغ قالی‌ها
که چشم باران دارم زخشکسالی‌ها

به باد حادثه بالم اگر شکست، چه باک!
خوشا پریدن با این شکسته‌بالی‌ها!

چه غربتی است، عزیزان من کجا رفتند؟
تمام دور و برم پر زجای خالی‌ها

زلال بود و روان رود روبه دریایم
همین که ماندم مرداب شد زلالی‌ها

خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
که دل زدیم به دریای بی‌خیالی‌ها
2188 0 4

سیل شادی است و شادباش ها! / قیصر امین پور

سیل شادی است و شادباش ها!
سیل گل بریز و گل بپاش ها!
 
باز در دلم شکوفه می کند
باغ کاغذین شادباش ها
 
هرچه کاشتم به باد رفت و ماند
کاش ها و کاش ها و کاش ها
 
دور کرد و کور کرد عشق را
دورباش ها و کورباش ها
 
زخم می زند به چشم آفتاب
تیغ برج آسمان خراش ها
 
سوخت دست و بال ما از این همه
کاسه های داغتر ز آش ها
 
دور باطل است سعی بی صفا
رقص بسمل است این تلاش ها
 
3995 0 3.86

مانده از آن کاروان ها و از آن چاووش ها / قیصر امین پور

مانده از آن کاروان ها و از آن چاووش ها
شعله های خفته در خاکستر خاموش ها

کاروان در کاروان خورشید و خون چاووش خوان
راه روشن از طنین گامشان در گوش ها

ذره ای بود از غبار راه آنها آفتاب
مانده اینک سایه برای گران بر دوش ها

هر چه جز تشریف عریانی برایم تنگ بود
از قماش زخم بر تن داشتم تن پوش ها

هر چه گفتم از غم آن روزها و سوزها
هر چه در دل داشتم از نیش ها و نوش ها

هر چه گفتم، هیچ کس نشنید یا باور نکرد
من دهانی نیستم از زمره ی این گوش ها
2174 0 4.5

دور از همه مردم شده‌ام در خودم امشب / قیصر امین پور

دور از همه مردم شده‌ام در خودم امشب
پیدا شده‌ام، گم شده‌ام در خودم امشب
 
لبریز ز سرمستی و سرریز ز هستی
دریای تلاطم شده‌ام در خودم امشب
 
در هر نفسم بوی گلی تازه شکفته ا‌ست
یک باغ تبسم شده‌ام در خودم امشب
 
تا نورِ تو تابیده به طور کلماتم
موسای تکلم شده‌ام در خودم امشب
 
باریده مگر نم نم نام تو به شعرم
باران ترنم شده‌ام در خودم امشب
 
هم دانه‌ی دانایی و هم دام هبوطم
اسطوره‌ی گندم شده‌ام در خودم امشب
4589 0 4.53

شرمنده چو حافظ ز مسلمانی خویشم / قیصر امین پور

من سایه ای از نیمه ی پنهانی خویشم
تصویر هزار آینه حیرانی خویشم

صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه
هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم

عالم همه هرچند که زندان من و توست
از این همه آزادم و زندانی خویشم

تا در خم آن گیسوی آشفته زدم دست
چون خاطر خود جمع پریشانی خویشم

فردایی اگر باشد باز از پی امروز
شرمنده چو حافظ ز مسلمانی خویشم*

حافظ مگر از عهده ی وصف تو برآید
با حسن تو حیران غزلخوانی خویشم


*گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
 آه اگر از پی امروز بود فردایی (حافظ)
17491 0 4.22

گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟ / قیصر امین پور

نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟   
8455 1 4.41

می خواستم بگویم:«گفتن نمی توانم» / قیصر امین پور

می خواستم بگویم:
«گفتن نمی توانم»
آیا همین که گفتم
یعنی
همین که
گفتم؟
6458 1 4

از رفتنت دهانِ همه باز... / قیصر امین پور

از رفتنت دهانِ همه باز...
انگار گفته بودند:
پرواز!
پرواز!
5278 0 5

من سال های سال مُردم تا اینکه یک دم زندگی کردم / قیصر امین پور

من
سال های سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو می توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟
6167 0 4.47

یک سطر در میان آزادم / قیصر امین پور

این روزها که می گذرد
شادم
زیرا یک سطر در میان
آزادم
و می توانم
هر طور و هر کجا که دلم خواست
جولان دهم
-در بین این دو خط-
3392 2 2.83

ای از همه من های من بهتر، منِ تو / قیصر امین پور

ای حُسن یوسف دکمه ی پیراهن تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو

جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو

آغاز فروردینِ چشمت، مشهد من
شیرازِ من، اردیبهشت دامن تو

هر اصفهان ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستانِ من خندیدن تو

من جز برای تو نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتر، منِ تو

هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشم های من، نماز دیدن تو!

حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد
منظومه ی دل بر مدار روشنِ تو!
16158 4 4.39

پیچیده در هُرمِ نفسهایم، هوایت / قیصر امین پور

ای مطلعِ شرقِ تغزل، چشمهایت
خورشیدها سر می زنند از پیش پایت

ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر
پیچیده در هُرمِ نفسهایم، هوایت

آیینه ی موسیقیِ چشم تو، باران
پژواکِ رنگ و بوی گل، موجِ صدایت

با دستهایت پل زدی ای نبضِ آبی
بر شانه های من، پلی تا بی نهایت

پس دست کم بگذار تا روز مبادا
در چشم من باقی بماند جای پایت
2951 0 5

پیش بیا! پیش بیا! پیشتر! / قیصر امین پور

پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!
تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر

دوست تراز آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویشتر

هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگِ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیشتر
53272 17 4.19

ای شکوه بی کران اندوه من! / قیصر امین پور

ای شکوه بی کران اندوه من!
آسماندریای جنگلکوه من!

گم شدی ای نیمه ی سیب دلم
ای منِ من! ای تمامِ روح من!

ای تو لنگرگاه تسکینِ دلم
ساحل من، کشتی من! نوح من!

قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روحِ خسته و مجروح من

هر چه شد انبوه تر گیسوی تو
می شود اندوه تر اندوه من!
8577 0 3.43

با هیچ کس به جز تو نسنجیده ام تو را / قیصر امین پور

با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بُتی که ساخته ام دیده ام تو را

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گلها بوییده ام تو را

رویای آشنای شب و روز عمر من!
در خواب های کودکی ام دیده ام تو را

از هر نظر تو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سوال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچ کس به جز تو نسنجیده ام تو را
7275 1 5

در بند خویش بودن معنای عشق نیست / قیصر امین پور

ای فرصت نسیم برای وزندگی
پروانه ی پرنده برای پرندگی

ای اهتزاز روح به بوی نسیم دوست
امکانِ دل برای تکان و تپندگی

لیلایی تو را همه مجنون کوه و دشت:
بادِ دوندگی و غزالِ رمندگی

در بند خویش بودن معنای عشق نیست
چونانکه زنده بودن، معنای زندگی

غرق عرق ز دست دلِ سرکش خودم
شرمندگی است پیش تو اظهار بندگی
4244 0 4.11

هر شب ز چشم تو نظری چشم داشتیم / قیصر امین پور

ی از بهشت باز دری پیش چشم تو
افسانه ای است حور و پری پیش چشم تو

صورتگران چین همه انگار خوانده اند
زیباشناسی نظری پیش چشم تو

باید به جای نرگس و مستی بیاوریم
تصویرهای تازه تری پیش چشم تو

«زین آتش نهفته که در سینه ی من است»*
خورشید شعله...نه، شرری پیش چشم تو

هر شب ز چشم تو نظری چشم داشتیم
دارد دعای ما اثری پیش چشم تو؟

چیزی نداشتم که کنم پیشکش، به جز
دیوان شعر مختصری پیش چشم تو


* زین آتش نهفته که در سینه ی من است
خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت(حافظ)
2787 0 4.86

سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل / قیصر امین پور

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد
آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت
رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه
آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه
هر چه می پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد: زوجی فرد شد*

بعد هم تبعید و زندانِ ابد شد در کویر
عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودکِ دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد


* پس از هبوط از بهشت آسمانی،آدم به صحرای سرزمین هند فرود آمد و حوا به جده و آدم به جستجوی وی رفت(ترجمه تاریخ طبری- ص72-73)
22097 1 3.86

چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟ / قیصر امین پور

چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟
زمان هماره همان و زمین همیشه همین؟

اگرچه پرسش بی پاسخی است، می پرسم:
چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟

چرا زمین و زمان بی امان و بی مهرند؟
زمان زمانه ی قهر و زمین زمینه ی کین؟

حدیث آدمی و چرخ آسیاب زمان
حدیث جام بلور است و صخره ی سنگین

هزار شاید و آیا به جای یک باید
گمان کنم، به گمانم نشسته جای یقین

اگر که چون و چرا با خدا خطاست، چرا
چرا سوال و جواب است روز بازپسین؟

چرا در آخر هر جمله ای که می گویم
تو ای نشانه ی پرسش نشسته ای به کمین؟
6488 0 3.81

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟ / قیصر امین پور

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لبِ بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آبِ ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستانِ بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنینِ چیست؟ چیست؟...
12301 0 4.59

این روزها که می گذرد شادم / قیصر امین پور

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...
14384 1 3.56

اما چرا آهنگ شعرهایت تیره و رنگشان تلخ است؟ / قیصر امین پور

اما
چرا
آهنگ شعرهایت تیره
و رنگشان
تلخ است؟
-وقتی که بره ای
آرام و سر به زیر
با پای خود به مسلخ تقدیر ناگزیر
نزدیک می شود
زنگوله اش چه آهنگی دارد؟
3680 0 3.69

مرا به جشن تولد فراخوانده بودند / قیصر امین پور

مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
درآورده ام؟
6685 1 4

دلم را ورق می زنم / قیصر امین پور

دلم را ورق می زنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده ی این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من …
-من شعرهایم که من هست و من نیست -
به دنبال نامی که تو …
-توی آشنا-ناشناس تمام غزل ها-
به دنبال نامی که او …
به دنبال اویی که کو؟
5976 0 3.8

بادبادک دست کودک را هر طرف می بُرد / قیصر امین پور

باد بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف می بُرد
کودکی هایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان!
16941 0 4.04

به اميد پيروزي واقعي / قیصر امین پور

شهيدي كه بر خاك مي خفت
سرانگشت در خون خود مي زد و مي نوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به اميد پيروزي واقعي
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»
5552 1 4.57

چرا همچنان دشمنی هست؟ / قیصر امین پور

شهيدي كه بر خاك مي خفت
چنین در دلش گفت:
«اگر فتح این است
که دشمن شکست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
2159 0 2.67

کاری به کار عشق ندارم / قیصر امین پور

نه !
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار                
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
 خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
 یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند...
پس
من با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
نا گفته می گذارم ...
تا روزگار بو نبرد ...
گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم !
8387 0 4.38

تا نسوزم تا نسوزانم / قیصر امین پور

تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بی هوا خاموش...
پس چگونه
بی امان روشن نگه دارم
سالها این پاره۫  آتش را
در کف دستم؟
تا بدانم همچنان هستم!
3186 0 2.5

ما عشق را به مدرسه بردیم / قیصر امین پور

اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه ی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم

ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را  که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشتهای «هیس !»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
10076 1 4.39

قطار می رود / قیصر امین پور

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !
38085 2 4.56

هرجا که سرزدم همه در مرز بودن است / قیصر امین پور

هرجا که سرزدم همه در مرز بودن است
کو مرز تازه ای که فراتر ز بودن است

پروانه  وار بال و پر گُر گِرفته ام
پروانه عبور من از مرز بودن است

خاموش می شویم و فراموش می شویم
ما را اگر که وسوسه در سر ز بودن است

کو عمر خضر رو طلب مرگ سرخ کن
کاین شیوه جاودانه ترین طرز بودن است

هان ای گیاه هرزه که با لاله همدمی
رو خار باش خار به از هرزه بودن است

قیصر امین پور
5269 0 4.18